#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_178
احمدآقا را در آمبولانس گذاشتند و خاله زری کنارش نشست.
بقیه هم در اتومبیل امید نشستند.
محسن و مریم هم برای بدرقه آمدند.
امید و دیگران از آن ها تشکر کردند.
محسن گفت:" امید جان نگران کارها نباش من هستم. هوای پهلوون رو فعلا داشته باش."
بعد خدا حافظی کردند.
امید اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد.
دخترها که معلوم بود حسابی از دوستی با مریم خوشحال بودند.
برای مادر بزرگ از او تعریف می کردند.
مادر کنارِ امید نشسته بود. به عقب برگشت و گفت:"خوبه شما هم یکی مثلِ خودتون پیدا کردید اینقدر تعریف می کنید."
مادر بزرگ گفت:" آره والا یه فرشته مثل خودشون بود. منم خیلی خوشم اومد. دختر با ادب و با حیایی بود."
آهی کشید و ادامه داد:"ان شاءالله که همه جوون ها خوشبخت بشن و یه همچین فرشته ای هم قسمتِ امیدم بشه."
امید یک دفعه جا خورد و گفت:"مادر بزرگ...."
مادر بزرگ خندید و گفت:"حالا عجله نکن مادر؛ ان شاءالله به موقعش خودم برات آستین بالا می زنم."
ضربان قلبِ امید تندتر شد.
چطور می توانست به کسی غیر از زهرا فکر کند؟
مادر بزرگ همچنان می گفت. ولی گوش های امید دیگر نمی شنید.
گذشته را به سختی گذرانده بود. باید آینده خوب و دلچسب باشد.
و" آینده فقط با زهرا زیبا می شود"
آینده ای که به امیدش زنده بود.
باید خوب ساخته شود.
باید تمام شود این درد و رنج ها.
باید به خوشی و خوشبختی برسد.
دوباره دردِ دلش بیشتر شد.
چرا که هنوز هم نتوانسته از دلِ زهرا با خبر شود.
نگاهی به مادرش انداخت که در برابرِ صحبت های مادر بزرگ ساکت بود.
چرا مادر پا جلو نمی گذارد؟
چرا حرف دل پسرش را نمی گوید؟
چرا اورا یاری نمی کند؟
هیچ نمی فهمید، رفتارهای عجیب مادرش را.
این همه سکوت برای چه بود؟
کاش روزی از این همه پنهان کاری پرده برداشته شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490