به صحنه زیبای روبرویش چشم دوخت. خیابان درختی سرسبزی که در انتهایش روی بلندی، گنبد سبز و کوچکی همچون نگینی فیروزه ای، خود نمایی می کرد. نفس عمیقی کشید. خیره رو به رو بود. صدای ذکر و صلواتِ زیرِ لبیِ محسن گوشش را نوازش می کرد. هر چند اعتقادی به این ذکر ها نداشت. اما صدای محسن آهنگین و دلنشین بود. آهسته قدم برداشتند تا به امامزاده رسیدند. محسن به گوشه ای اشاره کرد و گفت:"بریم یه سر به پدرم و دوستاش بزنیم." امید خواست مثلِ همیشه پوزخند بزند و بگوید" هر کس که مُرد، دیگه مرده.!" ولی نتوانست. بر زبانش این سخنان نچرخید. بی هیچ اعتراضی به همراه محسن رفت. نگاهش را بر سنگ مزار ها چرخاند. برایش عجیب بود. عکس هایی که بر سرِ مزار ها بود، برخی بسیار جوان و زیبا رو، و برخی میانسال و برخی کودک. بیشتر دقت کرد. اینجا از هر سن و سالی، خفته گانی وجود داشت. محسن ایستاد و به سمتش برگشت. لبخند زد و گفت:"این قهرمانی که اینجا خوابیده پدرمه. همون پهلوان پر انرژی." بعد روی زمین نشست. خم شد و پائینِ سنگ قبر را بوسید. با صدای بلند سلام و احوالپرسی کرد. به امید نگاه کرد و گفت:" پدر جان امروز براتون مهمون آوردم. یه مهمون عزیز و دوست داشتنی. فامیلِ احمدآقا دوستت." امید با تعجب نگاه می کرد. بی اختیار نشست و به حرف های محسن گوش داد. بعد از چند دقیقه، محسن کتابش را در آورد و شروع کرد به خواندنِ زیارت عاشورا. این نجوا و دعا دیگر برایش غریب نبود. سرش را به زیر انداخت و گوش جان به نوای دلنشینِ محسن سپرد. خودش هم درک نمی کرد، چرا با سلام هایی که محسن می داد، او هم سلام می داد؟ مگر همه اینها خرافات نیست؟ چرا دیگر در مقابلشان مقاومت نمی کند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490