#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_208
شبهای آخر ماه مبارک فرا رسید.
بعد از افطار کمی استراحت کردند.
محسن، امید را از پشت در صدا زد و گفت:" من دارم می رم پایین. نمیای."
امید بیرون آمد وگفت:"پایین برای چی؟"
محسن گفت:"شب نوزدهمه ماه مبارکه. می رم برای شب زنده داری و دعا."
امید گفت:" برو من می مونم."
برگشت به اتاق و در را بست. دمای اتاق، مطبوع و خنک بود. روی تخت افتاد. باز هم بیخوابی و افکار منفی به سراغش آمد.
گوشی اش را برداشت. سری به فضای مجازی زد. گروه دوستان، کلی استیکر و جوک و پیام های بی خود.
دیگر دلش با این چیزها شاد نمی شد.
چند پیام هم از سینا و دیگران.
یک پیام از یلدا،
با تعجب به اسمش خیره شد. مدت ها بود که از او خبری نداشت. از شبِ تولدش، دیگر پیامی نفرستاده بود.
بی خیال شد. سراغِ چند کانال شعر و دلنوشته رفت. حالش بهتر شد.
با کمال تعجب دید که یلدا در حال ارسال پیام است. مرتب عدد پیام ها بالا می رفت. سعی کرد اعتنا نکند.
این دختر سِمج دست بردار نبود.
عصبی شد و گوشی را خاموش کرد.
گوشه ای از تخت انداخت.
بلند شد کنار پنجره رفت. چراغ نماز خانه روشن بود. یادِ شب های بیمارستان افتاد. کنارِ احمدآقا و علی. صدای دلنشین علی، هنگام خواندنِ دعای کمیل و زیارت عاشورا. لبخند به لبش نشست.
دوباره به سمت گوشی رفت. باید به علی پیام می داد و حالش را می پرسید.
باز هم فضای مجازی.
با دیدنِ تعداد پیام های یلدا، چشمانش گِرد شد. کنجکاوانه، پیام ها را باز کرد.
با خواندنِ اولین پیام، احساسِ سنگینی روی قلبش کرد. سینه اش تنگ شد.
با عصبانیت فریاد کشید و گوشی را روی زمین کوبید. بی معطلی با همان لباس راحتی، سوئیچش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
به سرعت به سمتِ اتومبیلش رفت. روشنش کرد با سرعت از محوطه بیرون زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490