امید با چشمانی گرد و دهانی باز، اول به مادرش و بعد به مادر بزرگ نگاه کرد و پرسید:"چی می گی مامان؟ عزیز جون، مامانم چی می گه؟ من، زهرا، یعنی چی؟ چه ربطی داره؟ چطوری ممکنه؟" مادر بزرگ از جا بلند شد و نزدیک آمد. کنار امید روز تخت نشست. بوسه ای به پیشانی اش زد و گفت:"قربونت بشم عزیزم. کاشکی زودتر به من می گفتی. تا همه چیز رو بهت بگم. مامانت از روی ِ دلسوزی، دنبالِ راهِ حل بوده. نمی دونم چی بگم. هم تو برام عزیزی هم زهرا. خوشبختی هر دوتون برام مهمه. ولی امید جان این یه واقعیته. شما دوتا خواهر برادرید. وقتی مادرت فهمید برای زهرا خواستگار اومده، از من کمک خواست. منم از چند تا مرجع تقلید پرسیدم. با زری صحبت کردم. دور از چشم تو و زهرا، ما پیگیر مسئله بودیم. حتی مدتی، هم آقای سرابی و خانواده اش را معطل کردیم. زهرا هم متوجه شده بود ولی صبر کرد. امید جان، زهرا پذیرفت. با مسئله کنار اومد. حالا نوبتِ توئه. اگه نخوای بپذیری، خیلی اذیت می شی." امید همچنان هاج و واج، گوش می داد. بغض گلویش را فشرد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. مادر بزرگ، با انگشتش، اشکِ چکیده شده را پاک کرد و ادامه داد:" پسرم، قوی باش. زندگی پر از رنج های مختلفه. قرار نیست زندگی بابِ میلِ ما باشه. سخته. می دون سخته. ولی اینها همه امتحان های الهیه. باید باهاش کنار بیای. اگر نپذیری، عمری در عذابی. باید بپذیری تا به آرامش برسی. " صدای هق هق امید بلند شد. این بار مادر هم به سمتش برگشت و گفت:"خودت رو اذیت نکن عزیزم. باید من رو ببخشی. شاید اگر از اول این مسئله می دونستی، اینقدر اذیت نمی شدی. من رو ببخش پسرم." بعد لیوان آبمیوه را برداشت و جلوی دهان امید گرفت. امید دستش را پس زد و گفت:"فقط می خوام تنها باشم. خواهش می کنم. تنهام بگذارید." مادر گفت:"امید جان...." امید ملافه را روی سرش کشید گفت:"خواهش می کنم مامان. تنهام بذارید." مادر بزرگ به مادر نگاه کرد. با سرش در را نشان داد. آرام از جا برخاست و دست دخترش را گرفت. روبه امید کردو گفت:" امید جان، ما بیرونیم. کاری داشتی صدامون کن." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490