شاید تا به حال خدا را قبول نداشت و زندگی و زنده بودن را طبیعی می دانست. ولی چیزهایی که را که به چشم می دید نمی توانست انکار کند. محسنی که به خاطر او کارش را رها کرده بود. حتی مادرش را با آن حالِ مریض به خواهرش سپرده و خودش تمامِ وقت از او مراقبت می کرد. احمدآقا، علی، پری خانم، مریم، حتی زهرا و زینب و خاله زری و مادر بزرگ، همه و همه رفتارهایشان، آرامش و اطمینانی که در کارشان دارند، با طبیعتی که او می شناخت تفاوت داشت. حتی محمدی که در خواب دید، متفاوت بود با حساب و کتابش. هر چه خدا را قبول نکند ولی نمی تواند فراموش کند، آن لحظه که از دنیا بریده بود، لحظه ای که اتومبیلش به شدت با کامیون روبرویی برخورد کرد. همان لحظه که نورِ شدیدِ چراغِ کامیون به چشمانش زد و عصبانیتش را بیشتر کرد. پایش را روی پدال بیشتر فشرد و کنار نرفت تا راهی برای کامیون باز کند. گویی چشمنش نمی دید و گوشش هم صدای بوق را نمی شنید. فقط و فقط تصویرِ پیام یلدا جلوی چشمش نقش بسته بود که در کمالِ وقاحت نوشته بود:" خب پسر عمو من رو جلوی دوستام ضایع کردی و به خیال خودت دختر خاله ات را انتخاب کردی. هه ههه هههه چه خیالِ خامی... زهرا خانمتون که داره عروس کسِ دیگه می شه هههه ههه فرستادنت جنوب که تو دست و پاشون نباشی و برنامه ها رو ردیف کردند. خیلی خوشحالم تاوان کارهات و پس دادی....." فقط تا اینجا را توانسته بود بخواند و دیوانه وار به جاده زده بود. مثلِ یک دیوانه فریاد می کشید و پا روی پدالِ گاز کوبید. آنقدر که اتومبیلش زیر چرخ های کامیون آرام گرفت. و تن بی جانش لابه لای لاشه اتومبیل ساکت ماند. همانجا هم که مرگ را جلوی چشمش دید، خوب به خاطر دارد که فریاد زد:" خدا .... خدا... خدا..." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490