#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_250
حاج صابر به اینجا که رسید، سرش را پائین انداخت و اشک هایش را آرام پاک کرد. محسن برایش لیوانی آب آورد.
او تشکر کرد و کمی آب نوشید.
با صدای بغض آلودی گفت:" کاش می تونستم برای اون بچه ها کاری کنم. ولی نشد. محاصره شده بودیم. فقط دعا می کردیم که عراقی ها پیدامون نکنند.
بیچاره مجروح ها، درد و خونریزی داشتند. ولی بی صدا ناله می کردند. دیدن وضعیتشون دلِ سنگ رو هم آب می کرد. ما چند نفر هم که سالم بودیم، مهمات نداشتیم. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. با چشم و ابرو به هم اشاره می کردیم که چه کنیم؟ که محمد بدونِ مشورت، از خاکریز بالا رفت. خواستم پاش را بگیرم و بکِشمش پایین که رفت. مثلِ یک پرنده پرواز کرد.
توی تاریک و روشنی صبح، تمامِ عراقی را با سر و صدا به سمتِ خودش کشید.
با سرعت از ما دور شد.
فریاد الله اکبرش توی دشت پیچید.
انگار تمامِ فرشته ها باهاش همصدا بودند. اصلا نمی دونم چطوری شد که عراقی ها به سمت اون رفتند.
هنوز مبهوتِ رفتارِ محمد بودیم که نیروهای کمکی از سمتِ دیگه خودشون رو رسوندند. ولی حیف دیر اومدند. چون محمد رفته بود. صدای الله اکبرش با صدای ناله ای قطع شد. اون شب و اون روز خیلی از بچه ها شهید و مجروح شدند. ولی داغ محمد برای همه مون خیلی سخت بود."
صدای هق هق حاج صابر بلند شد.
محسن و امید هم نتونستند جلوی اشک هاشون را بگیرند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490