#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_281
حاجی، نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب(لا اله الا الله) گفت.
مستاصل به نیروها اشاره کرد که صبر کنند.
خودش هم کنارِ امید ایستاد و به کارهایش خیره شد.
امید با قدرت و مصمم، مشغول بود.
محسن و دیگران از پشتِ حصار، با نگاهی که نگرانی از آن می بارید، به او چشم دوخته بودند.
زهرا و زینب، آرام اشک می ریختند.
اما امید بی توجه به اطراف، زمین را می کَند.
چند دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد.
حاجی گفت:"پسرم درک می کنم. خواب دیدی، امیدواری، ولی باور کن، داری خودت را اذیت می کنی. بیا بریم. بهت قول می دم در اولین فرصت خودمون دوباره اینجا رو تفحص می کنیم."
ولی امید اصلا توجه نمی کرد.
گویی گوش هایش جز صدای مناجاتِ محمد چیزی نمی شنید.
حاجی دوباره به بقیه اشاره کرد که وسایل را جمع کنند. تا امید هم به ناچار ِبا آن ها همراه شود.
نیروها مشغول جمع و جور کردن شدند.
وقتی دیدن امید دست بردار نیست، حاجی اشاره کرد که چراغ قوه ها را هم ببرند. همه در حال رفتن بودند.
ولی امید توجه ای نداشت.
حاجی به آرامی قدم برمی داشت و از امید دور می شد. امیدوار بود که او هم دست از تلاش بردارد و به دنبالشان بیاید. مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد.
وقتی نزدیکِ حصار شد، با نگاهِ نگرانِ بقیه و اعتراضشان؛ روبرو شد.
آرام سر تکان داد و گفت:"الان ناامید می شه. خودش میاد."
ناگهان صدای فریاد امید بلند شد.
همه به سمتش بر گشتند. دستانش را به آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد"خدا.... خدا....خدا...."
زهرا دیگر طاقت نیاورد و بی اجازه حاجی، به سمت امید دوید. بقیه هم پشت سرش دویدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490