#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_282
حاجی از پشت سرشان فریاد زد:"نرید. خطرناکه."
ولی کسی توجه ای نداشت. تمامِ حواس ها به امید بود و حالتی که داشت. از همه بیشتر، زهرا و محسن بودند که از صدا کردنِ نامِ خدا، توسط امید، متعجب شدند. زهرا نگرانِ حالش بود.
وقتی کنارِ او رسید، روی خاک ها، کنارش به زمین افتاد. با تعجب به دستانش نگاه کرد. در حالیکه اشک می ریخت، با صدای لرزان، گفت:"چی شده امید؟"
مشتش را بیشتر فشرد و گفت:"اینجاست.:" بعد دستش را پایین گرفت. رو به زهرا و بقیه مشتش را باز کرد. پلاکی توی دستش بود. صدای تکبیر و صلوات در دشت پیچید.
حاجی با عجله جلو آمد و گفت:" امکان نداره." بعد نیروهایش را صدا زد و گفت:"بیایید اینجا رو با دقت بگردید."
محسن امید را در آغوش گرفت و گفت:" آروم باش. حتما پیداش می کنند. فقط بیا بریم کنار. تا به کارشون برسند."
امید دیگر اختیار اشک هایش را نداشت.
آرام گفت:"وقتی هیچی پیدا نکردیم، دلم شکست. به همه چیز شک کردم.
با ناراحتی به محمد گفتم؛ همه از تو به خوبی تعریف می کنند. ولی به من دروغ گفتی. چرا؟ آخه چرا من رو تا اینجا کشوندی؟ می خواستی حالم رو بگیری؟
داشتم گله می کردم ازش که یک هو این پلاک به دستم گیر کرد."
محسن سرش را نوازش کرد و گفت:" من مطمئن بودم که محمد تو رو خواسته تا راه رو بهت نشون بده. من مطمئنم که تو رو لایق ترین دیده. خوش به حالت امید بهت حسودیم می شه."
با اصرار حاجی، همه از صحنه دور شدند.
امید را هم با خودشون بردند.
نیروهای با دقت و احتیاط مشغولِ کار شدند.
با اطلاعِ حاجی نیروهای جدید هم آمدند.
ساعتی گذشت. همه کنارِ حصار جمع بودند و ذکر و دعا می گفتند. ولی امید گویی در عالمِ دیگر سِیر می کرد.
پلاک را در دستانش می فشرد و به سینه می چسباند. گمشده ای که سال ها به دنبالش می گشت، اینجا و در این سرزمین خوبان یافته بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490