#فرشته_کویر
#قسمت_10
با گفتن این حرفها، فرشته لحظهای ساکت شد
و به آتش درون خود اندیشید.
"منی که دارم به زهره خرده میگیرم بابت عاشق شدن، پس خودم چی؟ با این آتش سوزان درونم چه کنم؟ خدایا! ... نمیخوام گناه کنم. اما حس اینکه دارم به یک نامحرم فکر میکنم، برام عذاب آوره. خدایا! عشق بدون گناه هم میشه؟ خدایا! کمکم کن".
_بفرمایید خانمها.
صدای زهرا دختر زیبا و محجبه که براشون شربت آورده بود، فرشته را از افکارش بیرون کشید و همزمان صدای صلوات فرستادن خانمها، فضای مجلس را آکنده از عطر محمدی کرد. فرشته با خود اندیشید که:
"این یک نشونهاست درجواب سؤالم از خدا، صدای صلوات شنیدن".
سه هفته از رفتن فرزاد میگذشت و هرازگاهی نامهای از طرفش، خبر سلامتی میآورد.
دیگر مهر نزدیک بود و فرشته برای مدرسه رفتن آماده میشد. هر چه زمان باز شدن مدرسه نزدیکتر میشد، دل بیقرار فرشته بیقرارتر میشد و آتش درونش بیشتر شعله میکشید و تلاشش برای خاموش کردنش فایدهای نداشت.
اولین روز مهر بود. فرشته هم بیتاب درس و مدرسه بود و هم ترس از دیدنِ دوبارهی فرهاد دلشورهای به جانش انداخته بود.
هر بار برای رفتن به دبیرستان باید از جلوی مغازه آنها میگذشت.
واین یعنی بالا رفتن ضربانِ قلبش درون سینه .
و فرشتهی درونش به او نهیب میزد "که حد خدا را رعایت کن".
در برزخی گرفتار بود که تحملش سخت شده بود.
با شنیدنِ صدای زنگِ در دانست که زهره آمده. از مامان خداحافظی کرد و
با زهره همراه شد.
در این مسیر که میرفتند، دیگر ازآن فرشته شاد و سرخوش و پرحرف خبری نبود. سربهزیر و ساکت بود.
_فرشته با توأم! اصلا معلومه کجایی؟
لبخندی برلب آورد و گفت:
_همین جام چی شده؟
_هیچی بابا اصلا نشنیدی من چی گفتم؟ گفتم مدرسه بوفه نداره. باید هر روز خوراکیمون رو از مغازهی آقای سلامی بخریم.
_چی؟ زهره خب تو هم مثل من با خودت لقمه بیار دیگه.
_لقمه که آوردم ولی کمه. تازه من هر چی بخرم به حساب مامانمه.
درد فرشته بیشتر شد. حالا باید هر روز وارد مغازه میشدند. تازه گاهی وقتها آقای سلامی نبود و باید از فرهاد خرید میکردند.
"خدایا! عذاب از این بدتر؟"
یک هفته از مهر گذشته بود. روز جمعه بود و فرشته که طبق معمول هر روز صبح
بعد از نماز به باغچه پناه میآورد و عطر گلها را نفس میکشید و آن را به همراه احساس عاشقیاش به تکتک سلولهایش میفرستاد و در خلوت خود میاندیشید به عشق یکطرفهای که قرارش را ربوده بود.
غرق در افکارش بود که صدای باز شدن در حیاط رشتهی افکارش را پاره کرد و با دیدن فرزاد در چهارچوب در، به یکباره شوکه شد و جیغ کشید. همزمان مامان و بابا و فریبا
به سمتش دویدند و او هنوز شوکه بود. دستش رو روی دهانش گذاشته بود، که فرزاد در را بست و با خنده گفت:
_چیه دختر، چته؟ مگه جن دیدی؟!
با آمدنِ فرزاد دوباره شادی به خانه برگشته بود و همه خوشحال بودند و فرزاد تندتند از
خاطراتش میگفت.
_خیلی بهمون سخت میگرفتن. آخه میگن توی جبهه شرایط خیلی سخته. باید آمادگیش رو داشته باشیم. شاید چند روز غذا یا آب بهمون نرسه. شاید چند شبانهروز نتونیم بخوابیم. خلاصه حسابی باید خودمون رو آماده کنیم.
_خب مادرجون حالا چند روز مرخصی داری؟
_هستم حالا، یه هفتهای هستم.
_خوبه مادر، حالا ناهار چی درست کنم برات؟
_مامان یه چیزی میخوریم دیگه.
من برم یه دوش بگیرم بعد میخوابم. برای ناهار بیدارم کنید.
وقتی فرزاد خانه بود خانه دیگر سوتوکور نبود. اینطوری فرشته کمتر توی دریای خیالش غرق میشد.
بعدازظهر فرزاد بیرون رفت. هنوز یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که صدای باز شدن در و یاالله گفتن فرزاد توی حیاط پیچید.
فرزاد اصلا اهل دوست و رفیق نبود، ولی از وقتی به این محله آمده بودند با بچههای بسیج دوستی داشت و روزهایی که تعطیل بود فقط درپایگاه بسیج بود.
فرشته کنجکاو گوشه پرده اتاق را کنار زد. اولین باربود که فرزاد دوستی را به خانه میآورد.
منتظر به درحیاط نگاه میکرد که با تعارف فرزاد، کسی از پشت سرش وارد حیاط شد.
"چی؟غیر ممکنه... این اینجا چه کار میکنه؟ یعنی فرزاد با فرهاد دوسته؟! کی؟! چطوری؟! چرا تا حالا حرفی راجع بهش نزده؟ خدایا! این چه امتحانیه؟ فرهاد توی خونهی ما"؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490