eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره شب شد ومهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. سالن پذیرایی پر بود از میز های کوچک و صندلی های چیده شده. یک طرف سالن، میز سلف سرویس آماده بود تا غذایی را که به بهترین رستوران شهر سفارش داده بودند، بچینند. دور تا دور پذیرایی و روی میزها را با گل های طبیعی زینت داده بودند و عطرشان جانِ هر آدمی را تازه می کرد. چند خدمتکار، مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند. درِ باغ باز بود و نسیم دل انگیز بهاری، جان تازه ای به فضای سالن می بخشید. داخلِ باغ هم چند میز و صندلی، برای مهمان هایی که حوصله سر وصدای سالن را نداشتند، چیده شده بود. امید به سفارش مادرش، کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود. مادر نگران و دلواپس، از این طرف به آن طرف می رفت و مرتب همه ی امور را چک می کرد، تا کم و کسری نباشد. از همه مهم تر هم ظاهر خودش و امید بود. کت و دامن بلند و پوشیده ای به رنگِ یشمی، پوشیده بود که پوستِ سفید و چهره زیبایش را جذاب تر کرده بود. امید مشغولِ سشوار زدن به موهایش بود که مادرش در زد و وارد شد. با لبخند، قد و بالایش را نگاه کرد و قربان صدقه اش رفت. به خاطر قد بلند، بازوان عضلانی و قد بلندی که داشت، کت و شلوار، بیشتر از هر چیزی، باوقار و زیبایش می کرد. موهای پرپشت و خرمایی رنگش، خیلی راحت حالت می گرفت و خوش فرم می ماند. لبخندی زد و پرسید: "مامان کجایی؟" مادر خندید و گفت: "از دیدنت سیر نمی شم عزیز دلم. الهی که خوشبخت بشی" امید اخم کرد و با دلخوری گفت: " ای بابا بازم که ازین حرفا زدین. خوشبختی دست خود آدمه. باشه قول می دم خوشبخت شم!" مادر خندید و از او خواست تا سریع تر آماده شود بعد در حای که از پله ها پایین می رفت گفت: " با این تیپی که زدی باید مواظب باشم چشمت نزنن." امید با انگشت، موهایش را فرم داد. آهی کشید و رو به آینه کرد و گفت:" بالاخره از این خونه نجاتت می دم" یکباره به یادِ محسن و مادرش افتاد. کلافه روی تخت نشست و دستهایش را روی صورتش کشید. دودل بود و نمی دانست چه کار باید بکند!؟ با سرو صدایی که مادرش به راه انداخته بود که نمی توانست پروژه را به محسن پس دهد؛ فکر حال و روز مادرِمحسن هم اجازه نمی داد پروژه را به دست بگیرد. سردرگم و پریشان از جا بلند شد. در حالی که از پله ها پایین می رفت، به خودش میگفت، حتما باید یک فکر اساسی در این مورد داشته باشد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
با گفتن این حرف‌ها، فرشته لحظه‌ای ساکت شد و به آتش درون خود اندیشید. "منی که دارم به زهره خرده می‌گیرم بابت عاشق شدن، پس خودم چی؟ با این آتش سوزان درونم چه کنم؟ خدایا! ... نمی‌خوام گناه کنم. اما حس اینکه دارم به یک نامحرم فکر می‌کنم، برام عذاب آوره. خدایا! عشق بدون گناه هم می‌شه؟ خدایا! کمکم کن". _بفرمایید خانم‌ها. صدای زهرا دختر زیبا و محجبه که براشون شربت آورده بود، فرشته را از افکارش بیرون کشید و هم‌زمان صدای صلوات فرستادن خانم‌ها، فضای مجلس را آکنده از عطر محمدی کرد. فرشته با خود اندیشید که: "این یک نشونه‌است درجواب سؤالم از خدا، صدای صلوات شنیدن". سه هفته از رفتن فرزاد می‌گذشت و هرازگاهی نامه‌ای از طرفش، خبر سلامتی می‌آورد. دیگر مهر نزدیک بود و فرشته برای مدرسه رفتن آماده می‌شد. هر چه زمان باز شدن مدرسه نزدیک‌تر می‌شد، دل بی‌قرار فرشته بی‌قرارتر می‌شد و آتش درونش بیشتر شعله می‌کشید و تلاشش برای خاموش کردنش فایده‌ای نداشت. اولین روز مهر بود. فرشته هم بی‌تاب درس و مدرسه بود و هم ترس از دیدنِ دوباره‌ی فرهاد دلشوره‌ای به جانش انداخته بود. هر بار برای رفتن به دبیرستان باید از جلوی مغازه آنها می‌گذشت. واین یعنی بالا رفتن ضربانِ قلبش درون سینه . و فرشته‌ی درونش به او نهیب می‌زد "که حد خدا را رعایت کن". در برزخی گرفتار بود که تحملش سخت شده بود. با شنیدنِ صدای زنگِ در ‌دانست که زهره آمده. از مامان خداحافظی کرد و با زهره همراه شد. در این مسیر که می‌رفتند، دیگر ازآن فرشته شاد و سرخوش و پرحرف خبری نبود. سربه‌زیر و ساکت بود. _فرشته با توأم! اصلا معلومه کجایی؟ لبخندی برلب آورد و گفت: _همین جام چی شده؟ _هیچی بابا اصلا نشنیدی من چی گفتم؟ گفتم مدرسه بوفه نداره. باید هر روز خوراکی‌مون رو از مغازه‌ی آقای سلامی بخریم. _چی؟ زهره خب تو هم مثل من با خودت لقمه بیار دیگه. _لقمه که آوردم ولی کمه. تازه من هر چی بخرم به حساب مامانمه. درد فرشته بیشتر شد. حالا باید هر روز وارد مغازه می‌شدند. تازه گاهی وقت‌ها آقای سلامی نبود و باید از فرهاد خرید می‌کردند. "خدایا! عذاب از این بدتر؟" یک هفته از مهر گذشته بود. روز جمعه بود و فرشته که طبق معمول هر روز صبح بعد از نماز به باغچه پناه می‌آورد و عطر گل‌ها را نفس می‌کشید و آن را به همراه احساس عاشقی‌اش به تک‌تک سلول‌هایش می‌فرستاد و در خلوت خود می‌اندیشید به عشق یک‌طرفه‌ای که قرارش را ربوده بود. غرق در افکارش بود که صدای باز شدن در حیاط رشته‌ی افکارش را پاره کرد و با دیدن فرزاد در چهارچوب در، به یک‌باره شوکه شد و جیغ کشید. هم‌زمان مامان و بابا و فریبا به سمتش دویدند و او هنوز شوکه بود. دستش رو روی دهانش گذاشته بود، که فرزاد در را بست و با خنده گفت: _چیه دختر، چته؟ مگه جن دیدی؟! با آمدنِ فرزاد دوباره شادی به خانه برگشته بود و همه خوشحال بودند و فرزاد تندتند از خاطراتش می‌گفت. _خیلی بهمون سخت می‌گرفتن. آخه می‌گن توی جبهه شرایط خیلی سخته. باید آمادگیش رو داشته باشیم. شاید چند روز غذا یا آب بهمون نرسه. شاید چند شبانه‌روز نتونیم بخوابیم. خلاصه حسابی باید خودمون رو آماده کنیم. _خب مادرجون حالا چند روز مرخصی داری؟ _هستم حالا، یه هفته‌ای هستم. _خوبه مادر، حالا ناهار چی درست کنم برات؟ _مامان یه چیزی می‌خوریم دیگه. من برم یه دوش بگیرم بعد می‌خوابم. برای ناهار بیدارم کنید. وقتی فرزاد خانه بود خانه دیگر سوت‌وکور نبود. این‌طوری فرشته کمتر توی دریای خیالش غرق می‌شد. بعدازظهر فرزاد بیرون رفت. هنوز یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که صدای باز شدن در و یاالله گفتن فرزاد توی حیاط پیچید. فرزاد اصلا اهل دوست و رفیق نبود، ولی از وقتی به این محله آمده بودند با بچه‌های بسیج دوستی داشت و روزهایی که تعطیل بود فقط درپایگاه بسیج بود. فرشته کنجکاو گوشه پرده اتاق را کنار زد. اولین باربود که فرزاد دوستی را به خانه می‌آورد. منتظر به درحیاط نگاه می‌کرد که با تعارف فرزاد، کسی از پشت سرش وارد حیاط شد. "چی؟غیر ممکنه... این اینجا چه کار می‌کنه؟ یعنی فرزاد با فرهاد دوسته؟! کی؟! چطوری؟! چرا تا حالا حرفی راجع بهش نزده؟ خدایا! این چه امتحانیه؟ فرهاد توی خونه‌ی ما"؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
داستان فاطمه خانم جالب شده بود و فرشته وشیرین با دقت گوش می‌کردن _بالاخره مجبور شدم خودم بهش زنگ بزنم. چون خانواده‌ام بدجور منو توی فشار گذاشته بودند برای ازدواج. به خیالِ خودشون سنم داشت بالا می‌رفت و ممکن بود بمونم روی دستشون. شماره احمدو گرفتم البته خونه شون بود . مامانش برداشت . بعد از سلام وعلیک سراغِ احمد و گرفتم که گفت تا یک ساعتِ دیگه میاد . یه ساعت دیگه زنگ زدم. آمده بود ومامانش گوشی رو بهش داد. خودم را معرفی کردم. فورا متوجه شد . گفت: خانم ببخشید من به اون آقا هم گفتم. شرمنده من کلا قصدِ ازدواج ندارم. لطفا دیگه مزاحم نشید . بعد تلفن را قطع کرد. هرچی زنگ زدم دیگه برنداشت. آن شب تا صبح بیدار بودم باید یه راهی پیدا می‌کردم به فکرم رسید با مادرش صحبت کنم. صبح دوباره زنگ زدم یه خانم جوان گوشی را برداشت . بعد از سلام واحوالپرسی. سراغ مادر احمد را گرفتم. که گفت: مادر هستند ولی الان حالشون زیاد خوب نیست داروهاشون خوردند و خوابیدند. دل دل کردم و آخر مجبور شدم به خودش بگم. هیچی دیگه همه‌ی جریان را براش تعریف کردم. و از خودم و خانواده ام گفتم اونم با حوصله گوش کرد. بعد گفت: راستش خانم ما از خدامونه برادرمون ازدواج کنه و سر و سامون بگیره. ولی اصلا قبول نمی‌کنه . نمی‌دونید اینجا چقدر دختر خانم ها مثل شما از طریق بنیاد به دیدنش میان و تقاضای ازدواج می‌کنند. ولی برادرم میگه نمی‌خوام کسی را بدبخت کنم. یک عمر مجبور باشه جور منو بکشه. بالاخره خودم زندگیم را می‌گذرونم. ولی من ناامید نشدم دیگه می‌دونستم چه ساعتهایی خونه است . چند بار دیگه تماس گرفتم ولی هربار حرفِ خودش را می‌زد. چند بارهم با خواهر و مادرش صحبت کردم . آن بنده خداها هم نتونستند راضی‌اش کنند. این میان متوجه شدم کارمندِ آموزش و پرورش هم هست. رئیس آموزش و پرورشِ شهرستان ما، از آشناها بود. خیلی برام سخت بود ولی نمی‌تونستم بی‌خیال بشم. یه روز با دوستم رفتیم اداره دیدنش. فیلمِ مصاحبه احمد را هم برادرش برامون تهیه کرد. با خودمون بردیم. خلاصه با هزار بدبختی موضوع را بهش گفتیم و ازش خواستیم کمکمون کنه. اون بنده خدا هم قبول کرد. چند روز دل تو دلم نبود. کلافه بودم. تا اینکه زنگ زد خونه‌مون. گفت: با رئیس آموزش و پرورش آن شهرستان صحبت کرده قرارِ بره خونه احمد و با خودش و خانواده‌اش صحبت کنه. حسابی هم از من و خانواده‌ام تعریف کرده بود. کلی ازش تشکر کردم ترم آخرم بود و قرار بود توی همان دانشگاه به عنوان استاد مشغول به کار شم. ولی دیگه حواسم به درس نبود. خیلی سخت گذشت. خیلی..... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490