ازآن روزبه بعد فرشته با احتیاط به مدرسه می رفت و می آمد؛ ولی نمی‌دانست دست تقدیر براش چه رقم زده. واز سرنوشت گریزی نیست . روزهای تنهایی به سختی می‌گذشت؛ به خصوص که فریبا هم به تازگی باردار شده بود و کمتر به آنها سر می‌زد. برای اولین بار در عمرش زمستان امسال برایش خیلی دلگیر شده بود. تنها دل‌خوشیش کتاب‌هایش بود و مدرسه.... و البته رفتن به مسجد برای کمک به خانم‌های محله برای تدارکات پشت جبهه و دیدنِ زهرا که همیشه سرحال بود و پر انرژی؛ که این روزها به حضورش احتیاج داشت. وقت‌هایی که در مسجد بودند از کنار زهرا جنب نمی‌خورد؛ الحق کم از خواهر نبود؛ مهربان و دوست‌داشتنی بود و شاید تا حالا جایش در زندگی فرشته خالی بود. در کنار زهرا حالش خوب بود و خیلی چیزها از او یاد می‌گرفت. کلاس‌های بسیج را هم کنار زهرا شرکت می‌کرد. بالاخره زمستان تمام شد و فرشته به‌ بهانه درس توانسته بود چند خواستگار را رد کند؛ اما کابوس ازدواج اجباری و زندگیِ بدون فرهاد برایش زجرآور بود. بهار امسال چه زیبا بود و باغچه با گل‌هایش به غمزه آمده بود برای دل عاشق فرشته. آن شب فریبا مهمان اتاقش بود؛ که باز از پچ‌پچ‌های مامان و فریبا فهمید؛ خواستگاری در راه است. دلش چون سیر و سرکه به جوش آمده بود. نمی‌دانست چه کند؛ که پناه به سجاده‌اش برد. "خدایا! تو از حال دلم آگاهی. کمکم کن. خودت به دادم برس. من فقط فرهاد را برای زندگی آینده‌ام می‌خوام." و دوباره شرم کرد از خدایش به خاطر خواسته‌اش.... آن شب، همان شبی بود که آن خواب را دید. شاید خوابی که به خواست خدا باعث راهنمایی‌اش بود و کمکش کرد که هم چنان معصوم بماند و به هیچ یک از پسرانی که در اطرافش به هر بهانه‌ای به او ابراز علاقه می‌کردند؛ نیندیشد. و به فرموده قرآن (یهدی من یشاء) و خداوند می‌خواست فرشته را این گونه از لغزش حفظ کند و به‌ بهترین مسیر هدایتش کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490