#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_20
صدای پیامک را که شنید، چشم هایش را باز کرد و گوشی را برداشت.
پیام از استاد تهرانی بود. خواسته بود تا برای شروع کار به دفترش برود و برنامه اش را ارائه دهد.
نفسش را با حرص بیرون داد و یاد تصمیمی افتاد که بلاتکلیفش کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. حتما باید امروز کاری را که فکر می کرد درسته، انجام می داد.
شماره محسن را گرفت، منتظر شد ولی جواب نداد. بلند شد، لباس هایش را پوشید و راه افتاد. پائین پله ها که رسید، مادرش با لبخند نگاهش کرد و گفت: "به به... آقای مهندس، صبحت بخیر. به موقع اومدی، سفره صبحونه هنوز رو میزه"
لبخند مادرش، تردید را به جانش انداخت.
با ذوقِ مادرانه و آرزوهای او چه می کرد؟ کسی که به خاطرِ او سال ها با رفتارهای ناشایستِ پدرش ساخته بود. اگر بفهمد پروژه ای در کار نیست و پسرش هنوز تا مهندس شدن فاصله دارد، چه می کند!؟
افکارِ مزاحم، همچون سیلابی به ذهنش هجوم می آورد و او را در تصمیم گیریش مردد می ساخت.
دردش را به کسی نمی توانست بگوید. بی قرار و آشفته به آشپزخانه رفت و نشست. به نقطه نامعلومی خیره شد. مادر آمد و با فنجان های چای کنارش نشست.
با لبخند دستش را جلو صورتش تکان داد وگفت: "کجایی؟ خوبی؟ راستی امید جان، باید به فکر یه دفترِ کار باشیم. باید یه مکان مشخصی برای کارت داشته باشی، تا قرارداد های بعدی رو تو دفتر کار خودت ببندی. وای چقدر عالی. خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوم رسیدم."
دستش را روی دست امید گذاشت و با لبخند به چهره سرد و خشکش نگاه کرد. آرام دست امید را نوازش داد و گفت: "چقدر دستات سرده؟! تعجب می کنم تو این گرما، چرا اینقدر سردی؟"
امید آهی کشید و با خودش گفت: "اگر از درونم خبر داشتی، از سردی دستام تعجب نمی کردی"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_20
ازآن روزبه بعد فرشته با احتیاط به مدرسه می رفت و می آمد؛ ولی نمیدانست دست تقدیر براش چه رقم زده. واز سرنوشت گریزی نیست .
روزهای تنهایی به سختی میگذشت؛ به خصوص که فریبا هم به تازگی باردار شده بود و کمتر به آنها سر میزد.
برای اولین بار در عمرش زمستان امسال برایش خیلی دلگیر شده بود. تنها دلخوشیش کتابهایش بود و مدرسه....
و البته رفتن به مسجد برای کمک به خانمهای محله برای تدارکات پشت جبهه و دیدنِ زهرا که همیشه سرحال بود و پر انرژی؛ که این روزها به حضورش احتیاج داشت.
وقتهایی که در مسجد بودند از کنار زهرا جنب نمیخورد؛ الحق کم از خواهر نبود؛ مهربان و دوستداشتنی بود و شاید تا حالا جایش در زندگی فرشته خالی بود. در کنار زهرا حالش خوب بود و خیلی چیزها از او یاد میگرفت.
کلاسهای بسیج را هم کنار زهرا شرکت میکرد.
بالاخره زمستان تمام شد و فرشته به بهانه درس توانسته بود چند خواستگار را رد کند؛ اما کابوس ازدواج اجباری و زندگیِ بدون فرهاد برایش زجرآور بود.
بهار امسال چه زیبا بود و باغچه با گلهایش به غمزه آمده بود برای دل عاشق فرشته.
آن شب فریبا مهمان اتاقش بود؛ که باز از پچپچهای مامان و فریبا فهمید؛ خواستگاری در راه است.
دلش چون سیر و سرکه به جوش آمده بود. نمیدانست چه کند؛ که پناه به سجادهاش برد.
"خدایا! تو از حال دلم آگاهی. کمکم کن.
خودت به دادم برس. من فقط فرهاد را برای زندگی آیندهام میخوام."
و دوباره شرم کرد از خدایش به خاطر خواستهاش....
آن شب، همان شبی بود که آن خواب را دید.
شاید خوابی که به خواست خدا باعث راهنماییاش بود و کمکش کرد که هم چنان معصوم بماند و به هیچ یک از پسرانی که در اطرافش به هر بهانهای به او ابراز علاقه میکردند؛ نیندیشد.
و به فرموده قرآن (یهدی من یشاء)
و خداوند میخواست فرشته را این گونه از لغزش حفظ کند و به بهترین مسیر هدایتش کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_20
حرفای آن روزِ فرزاد، اصلا برای فرشته، خوش آیند نبود و بیشتر نگرانش میکرد.
از آیندهای بدونِ علی، بدونِ حسین و طاهره .
از مهمانی آن شب چیزی نفهمید و غصههای دلش انگار بیشتر شده بود.
و به رسمِ هرشبش، شب بود و سجاده و ذکر و دعا.
"خدایا! دلم نمیخواد از علیام جدا شم
میدونم منو میبینه .صدام رو میشنوه .
میدونم دوستم داره.
منم دوستش دارم ؛ میبینمش؛ صداش را میشنوم.
نمیخوام ازم دور بشه.
خدایا! خودت میدونی من راضیام به این زندگی .
پس کمکم کن .
هرچند هربار که دعام را مستجاب نکردی .
بعدش حکمتت برمن معلوم شده.
خدایا! شکرت.
خودم را به خودت میسپرم. کمکم کن."
فردای ان روز
عصر بود و مادر و فرشته در حالِ دوختنِ ملحفه و بچهها طبقه بالا دورِ هم بازی میکردند.
_فرشته جان مادر به حرفهای داداشت فکر کردی؟
_مامان شما دیگه چرا؟!
_عزیزدلم من هم دوست دارم از زندگیت لذت ببری.خوش باشی.
فرشته جان تو این جوری بودی؟!
تو تمامِ وجودت شادی بود. همه ما از وجودت شاد میشدیم.
حالا ببین، فکر میکنی حواسم بهت نیست .
نمیبینم چقدر پژمرده شدی
حتی حوصله بچههات را هم نداری
تا کِی میخوای ادامه بدی؟!
_مامان تورو خدا راحتم بگذارید
به خدا من راحتم. راضیام.
_بله ولی ما راحت نیستیم
نمیخوام بشینم اینجا و ببینم با دستهای خودت داری زندگی و آینده خودت و این دوتا بچه را خراب میکنی
_منم سرنوشتِ بچههام برام مهمه .
اصلا به خاطرِ بچه هام میخوام تا آخرِ عمر دیگه ازدواج نکنم.
_اتفاقا به خاطرِ بچهها باید ازدواج کنی .
با یک مردِ خوب و با خدا که هم خودت و هم بچهها را سرپرستی کنه.
این بچهها چه گناهی کردند .اینها هم پدر میخوان
_یعنی دیگه کسی مثلِ علی پیدا میشه؟!
_توکلت به خدا باشه عزیزم .
اجازه بده پسر خاله زهرا بیاد ببینیم چطور ادمیه؟
زهرا که خیلی تعریفش را میکنه.
باشه
به خاطرِ من به خاطرِ بچههات .
_نمیتونم مامان نمیتونم
_نه دیگه نمیشه.
اصلا به خاطرِ همین گریه کردنهاته که نمیخوام تنها بمونی
ازدواج کنی سرت گرمِ یه زندگی جدید میشه حالت هم بهتر میشه
دراین موقع صدای بچهها شنیده شد و یکی یکی وارد شدند.
وقتی فرشته سرش را چرخاند. حسین را دید که داره با تعجب نگاهش میکنه.
انگار صحبتهای آنها را شنیده بود که با نگرانی به فرشته نگاه میکرد و فرشته آرام از جایش بلند شد کنارِ حسین رفت و او را در آغوش گرفت.
طاهره هم پشتِ سرش آمد.
فرشته آرام سرِ حسین را بوسید دست برسرش کشید.
و حسین همچنان متحیر بود از سخنانی که شنیده بود.
_مامان شما میخوای ازدواج کنی؟!
_نه پسرم .
_خودم شنیدم .
_نه عزیزم مادر جون داشت منو نصیحت میکرد.
و طاهره گفت: چی؟! ازدواج؟!
و فرشته هردوشان را در بغل گرفت و گفت:
نه عزیزان من چه حرفیه؟
_مامان یعنی میخوای ما را تنها بگذاری؟!
_نه دخترِ گلم
مطمئن باش من هیچ وقت شماها را تنها نمیگذارم
با آمدنِ فرزاد نگاه ها به سمتش چرخید.
و فرزاد با لبخند گفت:
سلام به همه
به به چه خبره ؟فیلم هندی راه انداختید ؟
چی شده خواهر؟
بچهها را چسباندی به خودت
بابا ما هم دل داریما
و بعد جلو رفت و بچهها را در آغوش گرفت
وگفت: چند سالِ مامانتان را ندیدید؟!
بابا دیگه شماها بزرگ شدید و حسین هنوز نگران بود که فرزاد گفت :
من بچه ها را میبرم توی حیاط .
زیرِ درخت ها سایه شده
جون میده برای یک درد و دلِ
دایی و بردارزاده ای
و به دنبالِ آنها نگاه نگران فرشته بود که تا دمِ در همراهیشان کرد.
_مامان جان دیدی حالِ بچهها را
آنها به من احتیاج دارند
حسین توی سن نوجوانیه .
_بله معلومه که به تو احتیاج دارند تا آخرِ عمرشون هم به تو احتیاج دارند ولی به بابا هم احتیاج دارند.
خصوصا توی سنِ نوجوانی
تو به خاطرِ بچهها هم که شده باید ازدواج کنی.
نگران آنها هم نباش خیلی زود با این مسئله کنار میایند ولی دلآشوبی فرشته بدتر می شد و نگرانیش بیشتر .
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490