#فرشته_کویر
#قسمت_28
مامان به آشپزخانه آمد و گفت:
_فرشته هر وقت گفتم چای بیار.
فرشته سر به زیر و غمگین، حتی نتوانست لب از لب باز کند و چیزی بگوید.
با ناراحتی گوشه آشپزخانه کز کرد و زانوهایش را بغل گرفت. سرش را روی زانوهایش گذاشت .
و بیاختیار اشکش سرازیر شد.
"خدایا میخوای با من چکار کنی؟ تو که از دلم خبر داری. حالا باید چه کار کنم؟ هر چی می گم نه، باز برای خودشون برنامه میچینن. خدایا نمیخوام. کمکم کن... "
مامان صدا زد:
_فرشته مادر چای بیار.
از جایش بلند شد و آبی به صورتش زد. با گوشهی چادرش صورتش رو خشک کرد و
هنوز داشت فکر میکرد که راهی برای رد کردنِ این خواستگار هم پیدا کند .که چند قطره آبِ جوش روی دستش ریخت. وای استکان زیرِ شیرِ سماور سر رفته بود .و روی دستش ریخته بود.
سریع دستش را زیرِ آبِ سرد گرفت که مامان واردِ آشپزخانه شد.
_معلومه داری چه کار میکنی؟ یه ساعتِ صدات زدم.
_مامان من نمیخوام.
_یعنی چی؟دوباره شروع کردی؟ آخرش چی؟ بالاخره باید با یکی ازدواج کنی دیگه. حالا بیا ببینش بعد بگو نه. زودتر بیا، مهمونها ناراحت میشن.
فرشته به ناچار سینیِ چایی رابرداشت و رفت سمتِ پذیرایی. با دیدنش،
گل از گل زهرا خانم و خانم رسولی شکفت.
آهسته سلامی کرد و به طرف زهرا خانم رفت.
_به به فرشته خانم. علیک سلام مادر زحمت کشیدی،دستت درد نکنه.
_خواهش میکنم.
بعد خانم رسولی.
_ممنون دخترم زحمت کشیدی.
"ای وای نوبت این پسره بود... "
سرش را پائین انداخته بود و فقط زیر چشمی به حرکات و صحبتهای مادرش و زهرا خانم نگاه میکرد، که فرشته سینی چای را جلوش گرفت...
_بفرمایید.
وقتی سرش را به طرف فرشته گرفت تا چای برداردو تشکر کند، با دیدنِ اخمهای در همِ فرشته، یک لحظه خشکش زد.
بعد چند لحظه به خودش آمد. چای را برداشت و تشکر کرد و فرشته همچنان با اخم بدونِ جواب دادن به سمت آشپزخانه برگشت.
زهرا خانم صدایش زد.
_فرشته مادر بیا پیشِ خودم بشین.
_ممنون ولی کار دارم ببخشید.
وارد آشپزخانه شد، ولی صدای مهمانها را میشنید که زهرا خانم با صدای آهسته میگفت:
_فرناز خانم، میدونی که امروز فقط برای آشنا شدنِ این دو تا جوان با هم اومدیم.
مامان که متوجه منظورش شده بود گفت:
_بله متوجهام، الآن فرشته جون هم میاد.
ولی زهرا خانم با اجازهای گفت و از جایش بلند شد وبه آشنزخانه رفت.
_فرشته جون داری چه کار میکنی؟
_هیچی میخواستم میوهها رو آماده کنم.
_ببین دخترم خودت هم میدونی خاطرت مثل دخترهای خودم برام عزیزه. به خدا منم خوشبختی تو رو میخوام. الآن هم حق انتخاب داری، ولی گلم من که میشناسمت.
میدونم چقدر گلی. میدونم الآن هم برات سخته که به یه نامحرم نگاه کنی، ولی به خدا علی پسر ِخوبیه. ما از بچگیش میشناسیمش.
اگه بچه بدی بود که عمرا اجازه نمیدادم اسمت رو بیاره. حالا به خاطرِ من بیا باهاش یه صحبتی بکن. نخواستی روی دو تا چشمام، خودم ردشون میکنم.
آره فدات شم یه چند لحظه حرفهاشو گوش کن، بعد هرچی تو بگی قبوله.
با این حرفها کمی دلِ فرشته آرام گرفت.
بازهرا خانم از آشپزخانه بیرون رفت، ولی زهرا خانم اجازه نشستن نداد و رو به مامان گفت:
_فرناز جون قربونت برم، اجازه بده اینا برن یه گوشهای با هم دو کلام صحبت کنن.
_باشه چشم هر چی شما بگی. فرشته جان علی آقا رو راهنمایی کن سمتِ حیاط.
فرشته سر به زیر به سمتِ حیاط رفت.
علی با اجازهای گفت و دنبالِ فرشته راه افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490