#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_28
عصر خسته به خانه برگشت. روز پر کاری را با محسن گذرانده بود.
وقتی وارد باغ شد، از دیدن اتومبیل جدیدی که در پارکینگ بود، تعجب کرد. تازه یادش افتاد که مادر گفته بود مهمان دارند.
برای او اهمیت زیادی نداشت؛ چون معمولا زیاد مهمان داشتند. مخصوصا وقت هایی که پدرش نبود، مادر مرتب دوستانش را دعوت می کرد.
اما امید اصلا حوصله شان را نداشت. با خودش فکر کرد کاش می توانست به نحوی بدون دیده شدن وارد شود و مستقیم به اتاقِ خودش برود؛ اما راهی به جز در اصلی به سمت راه پله ها وجود نداشت و راه پله هم درست کنار پذیرایی بود.
او برخلاف مادرش، خلوت و تنهایی را بیشتر دوست می داشت.
عرقی سرد. از داخل داشبرد، یک برگه دستمال کاغذی بیرون کشید و پیشانی و کف دست هایش را که مثل همیشه خیس عرق شده بود، خشک کرد.
کیفش را برداشت و به سمت ساختمان رفت.
عطر گل های رز، در باغ پیچیده بود. بی اختیار به سمت بوته گل ها رفت. سرش را نزدیک گلهپ ها برد و با یک نفس عمیق بو کشید.
رایحه خوش گل رز را به ریه هایش هدیه داد. دلش طاقت نیاورد و شاخه گلِ رزِ سرخی را که کاملا باز شده بود، چید.
جلوی بینی اش گرفت و چشم هایش را بست. باز هم خاطرات خانه مادربزرگ و حیاط و باغچه نقلی آن در خاطرش نقش بست. گویا غیر از آن، خاطره خوش آیندی نداشت.
یادش آمد که چقدر زهرا گل رزِ سرخ دوست داشت. خوب به یاد داشت روزی را که زهرا در بین بازی، یک شاخه غنچه رز سرخ چیده بود. همان موقع دایی علی از راه رسید. با ناراحتی، زهرا را دعوا کرد.
ولی امید قهرمانانه جلو رفته بود و گفته بود که من این را برایش چیدم!
دایی علی هم که معلوم نبود دلش از کجا پر بود، کتک مفصلی به او زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_28
مامان به آشپزخانه آمد و گفت:
_فرشته هر وقت گفتم چای بیار.
فرشته سر به زیر و غمگین، حتی نتوانست لب از لب باز کند و چیزی بگوید.
با ناراحتی گوشه آشپزخانه کز کرد و زانوهایش را بغل گرفت. سرش را روی زانوهایش گذاشت .
و بیاختیار اشکش سرازیر شد.
"خدایا میخوای با من چکار کنی؟ تو که از دلم خبر داری. حالا باید چه کار کنم؟ هر چی می گم نه، باز برای خودشون برنامه میچینن. خدایا نمیخوام. کمکم کن... "
مامان صدا زد:
_فرشته مادر چای بیار.
از جایش بلند شد و آبی به صورتش زد. با گوشهی چادرش صورتش رو خشک کرد و
هنوز داشت فکر میکرد که راهی برای رد کردنِ این خواستگار هم پیدا کند .که چند قطره آبِ جوش روی دستش ریخت. وای استکان زیرِ شیرِ سماور سر رفته بود .و روی دستش ریخته بود.
سریع دستش را زیرِ آبِ سرد گرفت که مامان واردِ آشپزخانه شد.
_معلومه داری چه کار میکنی؟ یه ساعتِ صدات زدم.
_مامان من نمیخوام.
_یعنی چی؟دوباره شروع کردی؟ آخرش چی؟ بالاخره باید با یکی ازدواج کنی دیگه. حالا بیا ببینش بعد بگو نه. زودتر بیا، مهمونها ناراحت میشن.
فرشته به ناچار سینیِ چایی رابرداشت و رفت سمتِ پذیرایی. با دیدنش،
گل از گل زهرا خانم و خانم رسولی شکفت.
آهسته سلامی کرد و به طرف زهرا خانم رفت.
_به به فرشته خانم. علیک سلام مادر زحمت کشیدی،دستت درد نکنه.
_خواهش میکنم.
بعد خانم رسولی.
_ممنون دخترم زحمت کشیدی.
"ای وای نوبت این پسره بود... "
سرش را پائین انداخته بود و فقط زیر چشمی به حرکات و صحبتهای مادرش و زهرا خانم نگاه میکرد، که فرشته سینی چای را جلوش گرفت...
_بفرمایید.
وقتی سرش را به طرف فرشته گرفت تا چای برداردو تشکر کند، با دیدنِ اخمهای در همِ فرشته، یک لحظه خشکش زد.
بعد چند لحظه به خودش آمد. چای را برداشت و تشکر کرد و فرشته همچنان با اخم بدونِ جواب دادن به سمت آشپزخانه برگشت.
زهرا خانم صدایش زد.
_فرشته مادر بیا پیشِ خودم بشین.
_ممنون ولی کار دارم ببخشید.
وارد آشپزخانه شد، ولی صدای مهمانها را میشنید که زهرا خانم با صدای آهسته میگفت:
_فرناز خانم، میدونی که امروز فقط برای آشنا شدنِ این دو تا جوان با هم اومدیم.
مامان که متوجه منظورش شده بود گفت:
_بله متوجهام، الآن فرشته جون هم میاد.
ولی زهرا خانم با اجازهای گفت و از جایش بلند شد وبه آشنزخانه رفت.
_فرشته جون داری چه کار میکنی؟
_هیچی میخواستم میوهها رو آماده کنم.
_ببین دخترم خودت هم میدونی خاطرت مثل دخترهای خودم برام عزیزه. به خدا منم خوشبختی تو رو میخوام. الآن هم حق انتخاب داری، ولی گلم من که میشناسمت.
میدونم چقدر گلی. میدونم الآن هم برات سخته که به یه نامحرم نگاه کنی، ولی به خدا علی پسر ِخوبیه. ما از بچگیش میشناسیمش.
اگه بچه بدی بود که عمرا اجازه نمیدادم اسمت رو بیاره. حالا به خاطرِ من بیا باهاش یه صحبتی بکن. نخواستی روی دو تا چشمام، خودم ردشون میکنم.
آره فدات شم یه چند لحظه حرفهاشو گوش کن، بعد هرچی تو بگی قبوله.
با این حرفها کمی دلِ فرشته آرام گرفت.
بازهرا خانم از آشپزخانه بیرون رفت، ولی زهرا خانم اجازه نشستن نداد و رو به مامان گفت:
_فرناز جون قربونت برم، اجازه بده اینا برن یه گوشهای با هم دو کلام صحبت کنن.
_باشه چشم هر چی شما بگی. فرشته جان علی آقا رو راهنمایی کن سمتِ حیاط.
فرشته سر به زیر به سمتِ حیاط رفت.
علی با اجازهای گفت و دنبالِ فرشته راه افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_28
فرشته مبهوتِ حرفهای فرزاد شده بود.
چی داره میگه؟
یعنی فرهاد نگران حال من شده؟
آخه چرا؟!
من که جواب رد دادم بهش
"خدایا! چه کار کنم؟!
خدایا! من یادش رو، عشقِش رو فراموش کرده بودم.
خدایا! من عشق و محبت و زندگی عاشقانه را با علی با همسرم تجربه کردم
الان عشقم برای بچههامه
خدایا! نمی تونم
کمکم کن. تحمل این یکی را ندارم
خدایا! کمکم کن"
_باز که رفتی تو هم
بلند شو خواهر اینقدر این بچهها را دق نده به خدا گناه دارند.
حالا بگو ببینم چی به این رفیقِ ما گفتی که داره بال بال می زنه؟
_داداش تو رو خدا
_فرشته جونِ خودم جدی میگم.
از صبح که از پیشت رفته.
یکسره داره به من زنگ میزنه .
والا اگر روش میشد الان میآمد دمِ در
چه کارش کردی بچه مردم رو؟!
خب ولش کن، شایدم آمد.
این فرهای که من میبینم
کوه هم جلوی راهش بگذاری میشکافه و میاد.
تو هم پاشو بریم همه منتظرند شام بخوریم.
بعد اگه خواستی میشینیم مفصل با هم صحبت میکنیم.
_باشه چشم شما برو منم میام
_نه دیگه نشد
من برم باز بشینی اینجا ماتم بگیری
پاشو عزیزِ دلِ من.
اصلا میدونی چیه من خواهرم را به هیچ کس نمیدم خوب شد؟
خیالت راحت شد؟!
پاشو بریم.
و همزمان دستِ فرشته را گرفت و بلند کرد و با خودش بیرون برد.
آن شب فرزاد از هر دری میگفت و همه را میخنداند.
حتی فرشته هم در مقابل این همه خوبی فرزاد نمیتوانست مقاومت کند.
و بالاخره صدای خندهاش بلند شد.
آخر هفته بود و هنوز سرمای پائیزی کویر شدت نگرفته بود.
به پیشنهادِ فرزاد همه آماده شدند که به زیارتِ امامزادهای که چندکیلومتر با محله فاصله داشت بروند
که البته رودخانه کوچک و فضای سبزِ زیبایی هم در کنارش بود.
و جایِ خوبی بود برای گذراندنِ یک روزِ تعطیل و بازی و تفریحِ بچه ها.
زهرا و فرشته ناهار را آماده کردند و فرزاد و بچهها وسایل را در ماشین گذاشتند.
همه که سوار شدند.
فرزاد ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در راه بچهها میگفتند و میخندیدند و همه خوشحال بودند.
وقتی رسیدند زیراندازشان را گوشهای انداختند .
بعد از زیارت، بچهها با فرزاد مشغول بازی شدند و مادر و زهرا چای را آماده میکردند.
که انگار فرشته دلش میخواست باز هم به حرم برود و بیشتر خلوت کند.
ازجایش بلند شد و گفت:
_اگر با من کار ندارید میخوام دوباره به زیارت برم و دعا و قران بخونم .
_نه مادر جان برو برای ما هم دعا کن.
و او به سمتِ امامزاده رفت.
اطرافشان چند خانواده دیگر بودند.که مثلِ آنها برای گذراندنِِ یک روزِ تعطیل آمده بودند والبته زیارت
آهسته و سر به زیر قدم برداشت و وارد امامزاده شد.
سلامی داد بدون توجه به اطرافش،گوشهای نشست و قرانش را باز کرد.
امامزاده خلوت بود و گاهی کسی وارد میشد و زیارت میکرد و بعد خارج میشد.
احساس کرد کسی کمی دورتر از او و پشتِ سرش نشسته و حتما او هم برای زیارت و خواندنِ دعا و قران نشسته.
سورهاش که تمام شد سر بلند کرد.
و از ته دل برای علی دعا میکرد.
وقتی سرش را چرخاند از دیدنِِ شخصِ پشتِ سرش جا خورد.
_سلام ببخشید قصدِ ترسوندنتون را نداشتم
_سلام شما؟!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490