و زهره تعریف ‌کرد: _آره مثلِ این که مادرش دخترِ یکی از فامیل های عروس بزرگش رو براش نشون کرده؛و خلاصه رفتند و اومدند و حالا هفته دیگه عروسیه .تازه مامانم اینا هم دعوتند. _اِه چه خوب ان شاءالله خوشبخت بشن _آره دیگه بالاخره هر کی یه قسمتی داره .این همه توی محله دخترهای خوب داریم .دیگه رفته سراغِ فامیلهای زن داداشش. بعضی ها اصلا لیاقت ندارند. _ولش کن بابا حرفِ خودمون رو بزنیم. از خودت چه خبر زهره؟ _ما که هیچی خانم.خبرا پیشِ شماست با اون فینگیلی دلِ همه را آب کردی. _ای بابا! _راستی اسمش رو چی می خوای بگذاری؟ _حالا تا اون موقع..... با این که فرشته دلش را لبریز عشقِ همسر و فرزندِ به دنیا نیامده‌اش کرده بود؛ولی از شنیدنِ خبرِ عروسیِ فرهاد کمی در فکر رفت و باز یادِ شبهای بی‌خوابی‌اش و سجاده و دعا و خواب و استخاره‌اش افتاد. "خدایا! اگه قرار بود من و فرهاد سرنوشت جدا از هم داشته باشیم پس اون خواب چی بود؛اون عشق؛ اون امید.خدایا! چه حکمتی داشت" و فرشته نمی‌دانست که خدای مهربان برایش بهترین تقدیر را رقم زده و همه ی آن مسائل حکمتی داشته که به زودی به آن پِی خواهد برد. شب که به خانه رفته بود هنوز در فکر بود.صدای علی را شنید: _فرشته کجایی؟ حالت خوب نیست؟ _نه خوبم. _آخه امشب از وقتی از خونه مامانت اومدیم همش تو فکری .چیزی شده؟ _نه چیزی نیست. _مطمئن!؟ _اره بابا مطمئن باش . _خدارو شکر. خودت می‌دونی که اصلا تحمل دیدن ناراحتی‌ات رو ندارم . بهم قول بده . _قول چی؟ _قول بده هر چیزی ناراحتت می‌کنه بهم بگی باشه.؟ _باشه حتما مگه غیر از اینه؟ _آره من مطمئنم تو حتی با این وضعیتت؛باز هم روت نمی‌شه از من چیزی تقاضا کنی .ببین فرشته سلامتی تو و بچه‌مون برای من از همه چیز مهم‌تره .تو رو خدا مواظب خودت باش. _چشم حتما اینقدر نگران نباش _می شه فرشته؟ می‌شه نگران نباشم؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490