#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_50
روی کاناپه راحتی جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و بی هدف، شبکه ها را عوض می کرد. مادر با ظرف میوه کنارش نشست.
خوب می دانست در دلِ دردانه اش چه می گذرد. نگاهی به چهره کلافه اش انداخت و در حالی که میوه ها را پوست می گرفت پرسید: "کارهای پروژه چطور پیش می ره؟"
امید کمی خودش را صاف و صوف کرد و سری تکان داد و گفت: " خوبه"
معلوم بود که حوصله صحبت کردن هم ندارد. هر مادری حال فرزندش را بهتر می فهمد.اما چطور می توانست امیدوارش کند!؟
مدتی به سکوت گذشت و هردو غرق دریای پر تلاطم افکارشان بودند. کاش طوفان می خوابید و کشتی ای می رسید و تا ساحلِ آرامش، آنها را می رساند.
اما آن کشتی نجات کجا بود؟ کجا بود آن ناخدای مهربان و فداکار؟
سکوت سردشان ناگهان با صدای کوبیده شدن در به چهارچوبش، در هم شکست و به جای کشتی نجات، طوفانِ بلا بر سرشان نازل شد.
هر دو از جا پریدند. امید سلامی داد و به سمتِ راه پله رفت. بهترین کار پناه بردنِ به اتاقش بود. تنهایی و غصه خوردن، بهتر از ماندن و تحمل کردن اخلاق پدر بود. اغلب خانه نبود؛ وقتی هم بود مثل مار زنگی دنبال نیش زدن راه می افتاد و بی هیچ دلیلی بنای بد اخلاقی و داد و فریاد می گذاشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_50
و زهره تعریف کرد:
_آره مثلِ این که مادرش دخترِ یکی از فامیل های عروس بزرگش رو براش نشون کرده؛و خلاصه رفتند و اومدند و حالا هفته دیگه عروسیه .تازه مامانم اینا هم دعوتند.
_اِه چه خوب ان شاءالله خوشبخت بشن
_آره دیگه بالاخره هر کی یه قسمتی داره .این همه توی محله دخترهای خوب داریم .دیگه رفته سراغِ فامیلهای زن داداشش. بعضی ها اصلا لیاقت ندارند.
_ولش کن بابا حرفِ خودمون رو بزنیم.
از خودت چه خبر زهره؟
_ما که هیچی خانم.خبرا پیشِ شماست با اون فینگیلی دلِ همه را آب کردی.
_ای بابا!
_راستی اسمش رو چی می خوای بگذاری؟
_حالا تا اون موقع.....
با این که فرشته دلش را لبریز عشقِ همسر و فرزندِ به دنیا نیامدهاش کرده بود؛ولی از شنیدنِ خبرِ عروسیِ فرهاد کمی در فکر رفت و باز یادِ شبهای بیخوابیاش و سجاده و دعا و خواب و استخارهاش افتاد.
"خدایا! اگه قرار بود من و فرهاد سرنوشت جدا از هم داشته باشیم
پس اون خواب چی بود؛اون عشق؛ اون امید.خدایا! چه حکمتی داشت"
و فرشته نمیدانست که خدای مهربان برایش بهترین تقدیر را رقم زده و همه ی آن مسائل حکمتی داشته که به زودی به آن پِی خواهد برد.
شب که به خانه رفته بود هنوز در فکر بود.صدای علی را شنید:
_فرشته کجایی؟ حالت خوب نیست؟
_نه خوبم.
_آخه امشب از وقتی از خونه مامانت اومدیم همش تو فکری .چیزی شده؟
_نه چیزی نیست.
_مطمئن!؟
_اره بابا مطمئن باش .
_خدارو شکر. خودت میدونی که اصلا تحمل دیدن ناراحتیات رو ندارم .
بهم قول بده .
_قول چی؟
_قول بده هر چیزی ناراحتت میکنه بهم بگی باشه.؟
_باشه حتما مگه غیر از اینه؟
_آره من مطمئنم تو حتی با این وضعیتت؛باز هم روت نمیشه از من چیزی تقاضا کنی .ببین فرشته سلامتی تو و بچهمون برای من از همه چیز مهمتره .تو رو خدا مواظب خودت باش.
_چشم حتما اینقدر نگران نباش
_می شه فرشته؟ میشه نگران نباشم؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_50
صدای شادی بچه ها فضا را پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان آمدند.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشان میکرد که فرهاد در آغوش گرفتشان و بوسیدشان .
بقیه هم آمدند و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی اشکبار گفت:
پسرم تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما را برای ما حفظ کند
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدتها تو را شاد میبینم .
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی.
و غم وغصه ازت دور شد.
و فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟!
_نیست. یعنی کجا رفت؟!
_نمیدانم چیزی نگفت
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت.
همه متعحب بودند و نگران که فرزاد آمد و البته تنها نبود.
_بفرمایید راهتان را نزدیک کردم
عاقد را هم همین جا آوردم.
_اینجا؟
_بله دیگه کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز
همین جا خطبه را میخوانند.
بعد از خواندنِ خطبه عقد همه مشغولِ تبریک گفتن و خوردنِ شیرینی شدند که فرهاد گفت:
_فرزاد جان این چند وقت به شما و حامد و خانواده خیلی زحمت دادم حلالم کنید.
دیگه دارم میرم. از دستم راحت میشید
فقط یه زحمت داشتم.
خودتون به آن باغچه و خانه سر بزنید.
هرچیزی که لازم داشت تهیه کنید.
البته به سلیقه فرشته خانم تا ان شاءالله من بتونم برگردم.
_چشم داداش غصه این چیزها را نخور.
مهم سلامتی شماست.
انگار بعد از سالها فرهاد با آمدنش، شادی را به ارمغان اورده بود و خانواده فرشته دوباره رنگ شادی را میدیدند.
خودِ فرهاد هم بعد از سالها رنگ خوشی و آرامش را میدید از همه خوشحالتر بود.
لحظه ها به زودی میگذشت که برادرِ فرهاد گفت:
_فرهاد جان دیگه باید حرکت کنیم.راه طولانی است.
بهتر خدا حافظی کنیم.
و چقدر عمرِ خوشی کوتاه بودو حالا که بعد از سالها عشق و فراق و درد و سختی، به معشوق رسیده بود باید دوباره جدا میشد .
برای چند ماه دوباره غم به چشمانشان لانه کرد.
و این بار چقدر وداع و دوری سختتر بود.
بغض گلویش را فشرد. بغضش را قورت داد
و به زحمت گفت:
_بله داداش جان باید بریم.
با بغض به فرشته نگاه کرد. حالِ فرشته هم کم از حالِ فرهاد نبود.
با چشمان اشکبار به او نگاه میکرد.
بغض دیگر امان حرف زدن و خدا حافظی به فرهاد و فرشته نمیداد.
بچه ها به سمتِ فرهاد آمدند و او دوباره آنها را در آغوش گرفت.
_عمو فرهاد ان شاءالله زودتر خوب بشید و برگردید.
ما منتظرتون هستیم
_ممنونم دختر گل. شما برام دعا کنید
_خب فرهاد جان بگذار کمکت کنم بنشین توی ماشین.
فرزاد هم کمک کرد تا فرهاد توی ماشین نشست.
دوباره نگاهش به نگاه فرشته گره خورد که با بغض نگاهش میکرد. سعی کرد لبخند بزند ولی نمیشد .
لبخندی بغض آلود روی لب نشاند.
همه در حالِ خداحافظی با فرهاد بودند ولی فرشته، مبهوت کناری ایستاده بود که فرزاد صدایش کرد.
_فرشته جان چرا معطلی؟
_چی؟!
_خواهر گلم تو که نمیخوای همسرت را توی این شرایط تنها بگذاری؟!
_یعنی چی؟
_یعنی الان همسرت بهت احتیاج داره که پرستاریش را کنی و همراهش باشی
تا زودتر خوب بشه
یا الله بپر تو ماشین.
ما زنِ مردم را نگه نمیداریم
هر جا همسرت هست باید آنجا باشی.
_ولی داداش بچه هام؟ شماها؟
_بچههات مالِ من. درس دارند اینجا.
هر وقت هم دلت تنگ شد کافیه اشاره کنی. خودم میارمشون.
فعلا آقا فرهاد مهمتره و بیشتر بهت احتیاج داره.
_ولی آخه....
_ولی و آخه نداره
زهرا جان زحمت کشیده ساکت را آماده کرده.
بچه ها هم در جریان هستند .
لطفا بفرما.
برق شادی به چشمان فرهاد و فرشته نشست و لبخند روی لبانشان.
_داداش چقدر تو ماهی
نمیدانم چی بگم.
_داداش فرزاد ممنونتم. تا عمر دارم مدیون ِاین همه خوبی و مهربونیت هستم.
_خب بسه دیگه فیلم هندیش نکنید.
بشین خواهر، داره دیر میشه .
و فرشته فرزندانش را در آغوش کشید و بوسید .
_دعا کنید آقا فرهاد زود خوب بشه و ما برگردیم.
_مامان جان میتونیم از این به بعد بابا صداش کنیم.
فرشته نگاهی به فرهاد انداخت و لبخندی زد وگفت:
بله عزیزم بابا صداش کنید.
بعد از خداحافظی با همه، سوار ماشین شد و حرکت کردند.
به سوی خوشبختی که در انتظارشان بود.
و خداوند این چنین به وعده اش عمل کرد.
( او نیکو کاران را دوست دارد.)
(و او به هر کاری قادر است.)
پایان
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490