#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_32
لحظهای ساکت شد.از چهرهاش غم میبارید. سرش را بلند کرد .
به ضریح امامزاده نگاهی انداخت و آهی کشید و ادامه داد.
_امروز که اینجام و دارم این حرفها را به شما میگم.
به همین امامزاده قسم، کلمهای دروغ نمیگم .
هرانچه که برام اتفاق افتاده براتون میگم.
نمیگم بیتقصیر بودم. نه .
ولی نمیتونستم. نمیتونستم هیچ کسِ دیگهای را دوست داشته باشم.
با اینکه میدونستم شما ازدواج کردی؛ بچه داری؛ خوشبختی؛ ولی توی دلم هیچ کسِ دیگه را نمیتونستم راه بدم.
بارها بارها، هر شب، هر روز، خودم را لعنت میکردم که چرا زودتر عشقم را بروز ندادم؟!
چرا اینقدر صبر کردم؟!
چرا؟!
درسته میخواستم یه زندگی خوب براتون فراهم کنم ولی کاش، قبلش از عشقی که در درونم شعله میکشید و تاب و قرارم را برده بود شما را مطلع میکردم.
کاش به فرزاد گفته بودم ولی این ای کاشها دردی ازم دوا نمیکرد.
سالهای سختی را گذراندم.
چند سال که در عاشقی و رؤیا بودم.
بعد هم که ناامید شدم و اون بدبختیها به سراغم آمد.
بیچاره خانوادهام.
چقدر تلاش کردند. چقدر هزینه کردند .
وکیل گرفتند تا بالاخره ثابت شد قتل غیرِ عمد بوده .
بالاخره آزاد شدم.
اما کابوسهای هرشبم امانم را بریده بود .
هرشب با فریاد از خواب میپریدم وگریه میکردم.
وقتی دیدم حالِ خرابم پدر و مادرم را آزار میده
دوباره به دوستان بد و مواد پناه بردم تا شاید خیلی چیزها را فراموش کنم.
اما حال و روزم بدتر و بدتر میشد.
دیگه مادرم کارش شده بود گریه و زاری و پدرم هزار جور درد و مرض.
تا اینکه برادر دومیام تصمیم گرفت من را با خودش به خارج از کشور ببره .
من را از دوستان بد و مواد و فضای اینجا دور کرد.
خودم هم دیگه حوصله این چیزها را نداشتم.
آخه حالم را خوب که نمیکرد هیچ، بدتر و بدتر هم میکرد.
آنجا که رسیدیم اول من را به کلینیک برد برای مشاوره و درمان.
یه مدت بستری بودم.
آروم آروم حالم بهتر شد ولی کابوسهای شبانه دست بردار نبود. خلاصه چند تا کلینیک چند تا پزشک نتیجه داد.
بعد مجبورم کرد هم کار کنم هم درس بخونم.
با جدیت و سخت گیری برادرم چند سالی که آنجا بودیم، تونستم یه مدرک تحصیلی خوب بگیرم.
آروم آروم خودم هم علاقه مند شدم .
سخت کار میکردم و درس میخواندم.
دیگه دارو هم مصرف نمیکردم.
حالم خوب شده بود که خبر فوت پدرم را شنیدم و نتونستیم برای مراسمش بیایم.
هنوز یک سال نگذشته بود که شنیدیم مادرم سخت بیماره .
دیگه طاقت نیاوردم هر طور شده بود برنامهام را ردیف کردم تا برگردم.
بالاخره بعد از چند سال برگشتیم.
به اینجا که رسید باز از تهِ دلش آهی کشید. سرش را بلند کردو گفت:
_ببخشید امروز خیلی ناراحتتون کردم.
نمیدانم چرا اینجا
کنارِ این آقا اینقدر آرامش گرفتم.
این چند سالِ گذشته اصلا چنین آرامشی نداشتم و بعد دوباره ساکت شد.
و انگار این بار منتظر بود تا فرشته چیزی بگوید.
فرشته که خودش هم دراین مکان احساسِ آرامش میکرد.
و حالا با شنیدنِ سرگذشتِ تلخِ فرهاد واقعا دلش به درد آمده بود.
همان طورکه سرش پائین بود.آروم گفت:
_خواهش میکنم .
فکر میکنم ب یادآوریِ این خاطرات بیشتر خودِ شما را ناراحت کرد.
_درسته.
روزهای سختی گذراندم ولی وقتی آمدم و مادرم را توی آن وضعیت دیدم.
خیلی ناراحت شدم.
از خودم بدم آمد که در سالهای گذشته چقدر باعثِ آزار و اذیت شان شدم.
هم پدرم هم مادرم برای خوشبختی من تلاش میکردند ولی تقصیرِ خودم بود
که برای خوشحال کردن آنها تلاش نکردم.
چقدر خودخواه بودم که ذره ذره آب شدنشان را نمیدیدم.
ولی باور کنید اصلا نمی تونستم.
برام خیلی سخت بود که بخوام خودم را خوشبخت نشان بدم.
کدام خوشبختی؟!
وقتی که حتی خواب و خوراک درستی هم نداشتم ولی با دیدنِ مادرم تصمیم گرفتم تلافی کنم این چند سال را، ولی یه کم دیر شده بود.
اولین کاری که کردم با کمکِ خواهرم و شوهرش مامان را بردم زیارتِ امام رضا (علیه السلام).
چند روزی که آنجا بودیم وقتی به حرم میرفتم، هر بار اشک میریختم و از آقا میخواستم کمکم کنه تا راه درست را برم.
تا اینکه یه شب کنارِ ضریح بعد از کلی ناله و زاری، چشم هام را بستم و اون خواب باعثِ نجاتم شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490