eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
به سختی پلکهایش را از هم جدا کردو دستش را دراز کرد. گوشی اش را برداشت. پیامکی از طرف محسن بود. "سلام مهندس، صبح بخیر، دفتر منتظرتم." به ساعت گوشی نگاه کرد. نُه صبح بود. وقتی ساعت ِارسالِ پیام را دید، از تعجب چشمانش گرد شد. "ساعتِ پنج صبح." یعنی این بشر خواب نداشت. با زحمت خود را از تخت جدا کرد. باید به دفتر استاد تهرانی می رفت. او لطف کرده بود و اتاقی در دفترِ کارش به آن ها داده بود. همراه با وسایل کار. تا با راهنمایی های خودش، روی طرح های اولیه پروژه؛ که یک مجتمعِ تجاری بود، کار کنند. باز هم صبحانه نخورده راه افتاد. که پایین پله ها، مادرش دستش را گرفت و گفت:"صبحانه نخورده اجازه رفتن نداری." به ناچار چند لقمه صبحانه و یک فنجان چای خورد و خداحافظی کرد و راه افتاد. در طِی راه ذهنش درگیره سحر خیزیِ محسن بود.حتما باید علتِ سحر خیزی اش را بپرسد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لبخند روی لبهای همه، جا خوش کرده بود؛ غیر از فرشته که عصبانی و ناراحت به اتاقش برگشت. _باز چی شده فرشته؟ وای که عروسِ ما چقدر ناز داره. _بس کن زهره. من کِی گفتم بیان؟ چرا برای خودتون می بردید و می دوزید. _اوه حالا طوری نشده که فوقش میان یه چایی می‌خورند و میرن. حالا شاید یه عروسی هم افتادیم. _زهره بس کن تو رو خدا. هرکاری دلتون می‌خواد دارید می‌کنید. انگار نه انگار منم ادمم. _اِ ه ه ه چقدر سخت می‌گیری بابا. همه چیز درست می‌شه. کم اشک بریز چشمات ورم میکنه. علی آقا می ترسه می‌ذاره میره ها. _زهره...... _از ما گفتن بود خود دانی. من برم ببینم مامان چه کار می کنه. فعلا. باز هم میام پیشت. فرشته رو تنها گذاشت و این روزها عجیب به تنهایی احتیاج داشت. زانوهایش را بغل کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت و قطره های اشک آرام از چشمانش چکید. "خدایا! خودم رو به خودت می‌سپرم. خودت بهم وعده دادی. خدایا! کسی از حالم خبر نداره جز خودت. چکار کنم همه دست به دست هم دادند با زور می‌خوان منو شوهر بدن. خدایا! پس فرهاد چی؟ خدایا! دلمو چه کار کنم؟ نمی‌دونم چه کار کنم خدایا! تنهایم. کمکم کن" آن روز فرشته از اتاقش بیرون نیامد و مامان و فریبا مشغول آماده کردنِ خانه و وسایل پذیرایی بودند. گاهی بهار را به فرشته می‌سپردند که حال وهوایش عوض شود. ولی انگار نه انگار، فرشته غمگین گوشه‌ای کز کرده بود و حرف هم نمی‌زد. شب بابا زودتر از شب‌های قبل امد و سراغِ فرشته راگرفت و مامان گفت: _توی اتاقشه. ولی باهاش کاری نداشته باش. بذار تو خودش باشه . یه خورده براش سخته. آخه تا حالا اجازه نداده بود خواستگار بیاد خونه. الان هم با خودش درگیره. _باشه. ولی حواست بهش باشه . بچه رو اذیت نکنی . _این چه حرفیه؟ خودت هم که اومدی خواستگاری منم همین طوری ناراحت بودم. دوست نداشتم ازدواج کنم. فرشته دخترِ باحیایی است؛ خجالت می ‌شه. _توکل به خدا. بالاخره مهمان‌ها آمدند و دلشوره فرشته بیشتر شد. ترجیح داد در اتاقش بماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لحظه‌ای ساکت شد.از چهره‌اش غم می‌بارید. سرش را بلند کرد . به ضریح امامزاده نگاهی انداخت و آهی کشید و ادامه داد. _امروز که اینجام و دارم این حرف‌ها را به شما می‌گم. به همین امامزاده قسم، کلمه‌ای دروغ نمی‌گم . هرانچه که برام اتفاق افتاده براتون می‌گم. نمی‌گم بی‌تقصیر بودم. نه . ولی نمی‌تونستم. نمی‌تونستم هیچ کسِ دیگه‌ای را دوست داشته باشم. با اینکه می‌دونستم شما ازدواج کردی؛ بچه داری؛ خوشبختی؛ ولی توی دلم هیچ کسِ دیگه را نمی‌تونستم راه بدم. بارها بارها، هر شب، هر روز، خودم را لعنت می‌کردم که چرا زودتر عشقم را بروز ندادم؟! چرا اینقدر صبر کردم؟! چرا؟! درسته می‌خواستم یه زندگی خوب براتون فراهم کنم ولی کاش، قبلش از عشقی که در درونم شعله می‌کشید و تاب و قرارم را برده بود شما را مطلع می‌کردم. کاش به فرزاد گفته بودم ولی این ای کاش‌ها دردی ازم دوا نمی‌کرد. سالهای سختی را گذراندم. چند سال که در عاشقی و رؤیا بودم. بعد هم که نا‌امید شدم و اون بدبختی‌ها به سراغم آمد. بیچاره خانواده‌ام. چقدر تلاش کردند. چقدر هزینه کردند . وکیل گرفتند تا بالاخره ثابت شد قتل غیرِ عمد بوده . بالاخره آزاد شدم. اما کابوس‌های هرشبم امانم را بریده بود . هرشب با فریاد از خواب می‌پریدم وگریه می‌کردم. وقتی دیدم حالِ خرابم پدر و مادرم را آزار میده دوباره به دوستان بد و مواد پناه بردم تا شاید خیلی چیزها را فراموش کنم. اما حال و روزم بدتر و بدتر می‌شد. دیگه مادرم کارش شده بود گریه و زاری و پدرم هزار جور درد و مرض. تا اینکه برادر دومی‌ام تصمیم گرفت من را با خودش به خارج از کشور ببره . من را از دوستان بد و مواد و فضای اینجا دور کرد. خودم هم دیگه حوصله این چیزها را نداشتم. آخه حالم را خوب که نمی‌کرد هیچ، بدتر و بدتر هم می‌کرد. آنجا که رسیدیم اول من را به کلینیک برد برای مشاوره و درمان. یه مدت بستری بودم. آروم آروم حالم بهتر شد ولی کابوسهای شبانه دست بردار نبود. خلاصه چند تا کلینیک چند تا پزشک نتیجه داد. بعد مجبورم کرد هم کار کنم هم درس بخونم. با جدیت و سخت گیری برادرم چند سالی که آنجا بودیم، تونستم یه مدرک تحصیلی خوب بگیرم. آروم آروم خودم هم علاقه مند شدم . سخت کار می‌کردم و درس میخواندم. دیگه دارو هم مصرف نمی‌کردم. حالم خوب شده بود که خبر فوت پدرم را شنیدم و نتونستیم برای مراسمش بیایم. هنوز یک سال نگذشته بود که شنیدیم مادرم سخت بیماره . دیگه طاقت نیاوردم هر طور شده بود برنامه‌ام را ردیف کردم تا برگردم. بالاخره بعد از چند سال برگشتیم. به اینجا که رسید باز از تهِ دلش آهی کشید. سرش را بلند کردو گفت: _ببخشید امروز خیلی ناراحتتون کردم. نمی‌دانم چرا اینجا کنارِ این آقا اینقدر آرامش گرفتم. این چند سالِ گذشته اصلا چنین آرامشی نداشتم و بعد دوباره ساکت شد. و انگار این بار منتظر بود تا فرشته چیزی بگوید. فرشته که خودش هم دراین مکان احساسِ آرامش می‌کرد. و حالا با شنیدنِ سرگذشتِ تلخِ فرهاد واقعا دلش به درد آمده بود. همان طورکه سرش پائین بود.آروم گفت: _خواهش می‌‌‌‌کنم . فکر می‌کنم ب یادآوریِ این خاطرات بیشتر خودِ شما را ناراحت کرد. _درسته. روزهای سختی گذراندم ولی وقتی آمدم و مادرم را توی آن وضعیت دیدم. خیلی ناراحت شدم. از خودم بدم آمد که در سالهای گذشته چقدر باعثِ آزار و اذیت شان شدم. هم پدرم هم مادرم برای خوشبختی من تلاش می‌کردند ولی تقصیرِ خودم بود که برای خوشحال کردن آنها تلاش نکردم. چقدر خودخواه بودم که ذره ذره آب شدنشان را نمی‌دیدم. ولی باور کنید اصلا نمی تونستم. برام خیلی سخت بود که بخوام خودم را خوشبخت نشان بدم. کدام خوشبختی؟! وقتی که حتی خواب و خوراک درستی هم نداشتم ولی با دیدنِ مادرم تصمیم گرفتم تلافی کنم این چند سال را، ولی یه کم دیر شده بود. اولین کاری که کردم با کمکِ خواهرم و شوهرش مامان را بردم زیارتِ امام رضا (علیه السلام). چند روزی که آنجا بودیم وقتی به حرم می‌رفتم، هر بار اشک می‌ریختم و از آقا می‌خواستم کمکم کنه تا راه درست را برم. تا اینکه یه شب کنارِ ضریح بعد از کلی ناله و زاری، چشم هام را بستم و اون خواب باعثِ نجاتم شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490