انگار چاره ای جز پذیرفتن نداشتم. تمامِ اون شب را نخوابیدم. اگر سالهای قبل بودو سپهر آمده بود خواستگاری، بین هزار تاخواستگار هم که بود. انتخابم فقط سپهر بود. ولی الآن ؛ نمی دونستم چه کار کنم . حرفهای ملیحه از یک طرف، اصرار وابراز عشق سپهر یک طرف. و قادر که هیچ شباهتی به مرد رؤیاهام نداشت. ولی به خاطر بابا ناچار بودم حرفهاش را بشنوم. یعنی این بشر چی داشت که به من بگه. اصلا مگه حرفی هم برای گفتن داشت؟ مطمئنم حرف زدن هم بلد نیست.😒 تیپ وقیافه وموقعیتِ قادر اصلا باسپهرقابل مقایسه نبود. یک پسر هیکلی ودرشت قامت با چهره ای آفتاب سوخته . که همیشه یک قیافه جدی داشت. هیچ وقت لبخندش را ندیده بودم. هرچه به مغزم فشار می آوردم .چیزی ازقادر جز یک سایه یادم نمی آمد. یک سایه که فقط از بچگی توی زندگیم بود. ولی اثری نداشت. یادِ حرفهای ملیحه افتادم. که می گفت"قادردوستت داره" خنده ام گرفت از حرفش. چه دوست داشتنی که هیچ وقت ندیده بودم و نشنیده بودم. ولی در عوض سپهر ، هر بار منو دیده چند بار گفته "عاشقتم و دوستت دارم" ولی باز حرفهای ملیحه و رفتار سپهر جلوی اون دختره ..... تردید به دلم می انداخت. خیلی بهم سخت گذشت . اون شب نتونستم بخوابم و مرتب، قادر وسپهر را سبک وسنگین می کردم. کاش هیچ خواستگاری نبود و کاش مجبور به انتخاب و ازدواج نبودم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون