۱۷۵) کنار ریحانه نشستم که برایم چای و کلوچه برداشت. سرش را نزدیک آورد و گفت: -خوب نیست این طوری اخم کردی. سرم را بالا آوردم و اطراف را نگاه کردم. همه مشغول بگو و بخند بودند و از کنار هم بودن لذت می بردند. چه کنم که لبم به خنده باز نمی شد. هنگام اذان، آقایان دست از کار کشیدند و برای نماز به ویلا آمدند. دلم می خواست، بنشینم و چهره خندانِ پدرم را دل سیر تماشا کنم. اما به پیشنهادِ محترمانه خانم محمدی ما به اتاق رفتیم. تا آقایان راحت باشند. درِ اتاق را که پشت سرم می بستم، چشمم به امیر افتاد که سر به زیر، وارد شد. از دیدنش تعجب کردم. چقدر تغییر کرده بود. لاغر و بدون مو، حتی رنگ چهره اش هم تیره شده بود. یادم آمد که به خاطر قد بلندش همیشه ریحانه سر به سرش می گذاشت. هنوز هم موقع ورود از در، باید گردنش را خم می کرد. یاد شیطنت های ریحانه، لبخند به لبم نشاند. با ضربه آرنجش به پهلویم به خود آمدم: -چه کار می کنی؟ وایسادی داداشم رو دید می زنی؟ با چشمان از حدقه بیرون زده، نگاهش کردم. تا خواستم چیزی بگویم، دستش را جلوی دهانم گذاشت: -خب، بابا شوخی کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490