#گندمزار_طلائی
#قسمت_261
نمی دونستم چی بگم. نمی دونم چرا قادر را می دیدم حرف زدن برام سخت می شد.برام سخت بود از آرزو هام بگم.
وقتی سکوتم را دید گفت:
_گندم؛ هر تصمیمی بگیری من قبول دارم. پس خودت را اذیت نکن . حتی اگه جواب منفی هم بدی؛ از دستت ناراحت نمی شم.پس راحت حرفت را بزن.
ولی بازهم سکوت کردم.
که دوباره گفت:
_از نگرانی هات بگو. چی نگرانت می کنه؟
حرفهاش یه کم آرامم کرد.
گفتم:
_راستش نمی دونم فکر می کنم این طوری نمی شه با سرعت تصمیم گرفت.
آخه من ...😔
_من که از اول گفتم هر طور که خودت راحتی . نمی خوام حتی یه ذره اذیت بشی. ببین گندم من نمی خوام باعث آزارت بشه. پس حرف دلت را بگو و خودت را خلاص کن .بهت قول می دم ناراحت نشم. هر چی هست بین خودمون می مونه . من قبول کردم که ازمن متنفر نیستی .ولی ازت توقع زیادی ندارم.اصلا دلم نمی خواد اذیت بشی.
بهتره همین جا وهمین امروز تمومش کنیم. مطمئن باش هر حرفی که بگی بین خودمون می مونه . اگر هم اذیت می شی نیاز نیست چیزی بگی. فقط یه کلمه بگو. ...😔
ببین اگر بحثِ صبر باشه من صبر می کنم ولی احساس می کنم که توداری به خاطر رعایت کردنِ حالِ دیگران این حرف را می گی. پس فکر می کنم دیگه صبر هم معنا نداره . حرفِ دلت را بگو و تمامش کن. بهت قول می دم نه من ونه خانواده ام ازت دلگیر نمی شیم . 😔
باز سکوت کرده بودم . واقعا نمی دونستم چی بگم اینی که کنارم بود به معنای تمام کلمه یک مرد بود و می تونست پشتیبانم باشه برای یه عمر زندگیِ آرام. ولی چرا زبانم نمی چرخید که بگم من بهت اطمینان دارم.😔
چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدونِ هیچ حرفی پاشد و همان طور که سرش پایین بود گفت:
_ببخشید این چند وقت خیلی اذیت شدی. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه. حلالم کن . دیگه مزاحمت نمی شم.
من هاج وواج مونده بودم 😳
یه دفعه صدای ملیحه به گوشم رسید:
_آقا داماد صبر کن دارم چایی براتون.میارم😊
_ممنونم فکر کنم لزومی نداره اینجا باشم.
و به سمت در راه افتاد.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون