نزدیک بود از تعجب وخوشحالی جیغ بکشم . هر دو دستم را روی دهانم گذاشته بودم که تا جیغ نزنم . قادر داشت با خنده نگاهم می کرد. از حرکتم خجالت کشیدم .دوباره سرخ شدم. زنبیل را زمین گذاشت وگفت: _بیا اتاق وآشپزخانه را هم ببین. سر جا میخکوب شده بودم و گفتم: _من باورم نمی شه .کِی خونه خریدی⁉️ یه نگاهی به من کرد وگفت: _تو از خیلی چیزها بی خبری .😊 برات می گم . شوکه شده بودم و سر جام خشکم زده بود. با مهربونی نگام کردو گفت: _فعلا بیا اتاق وآشپزخانه را ببین . بالاخره از جام تکون خوردم و رفتم به سمتِ آشپزخانه . یه آشپزخانه کوچک و نقلی ولی ترو تمیز و قشنگ که هم اجاق گاز داشت و هم یخچال و مختصری هم وسایل پخت وپز.و پنچره ای رو به حیاط. هاج و واج داشتم نگاه می کردم . باورم نمی شد .یعنی قراره بیایم توی این خانه زندگی کنیم.😳 مگه می شد . آخه چطوری .⁉️ بعد رفتم به سمت اتاق. یه اتاق جمع وجور و مثل بقیه خانه ترو تمیز که کفِش مثلِ پذیرائی؛ موکت بود. ویه کمد دیواری هم داشت و البته یه پنجره روبه حیاط. واقعا این همه خوشبختی باورش برام سخت بود. خیلی سخت 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون