لبخند روی لبم نشست و پله هارا پائین رفتم. با صدای بلند سلام دادم. با شنیدنِ صدام از جا پاشد و نگاهی بهم انداخت و با لبخند جوابم را داد. و گفت: _علیک سلام . حالت خوبه؟ _ممنون خوبم . خوش اومدی. نگاهم به بابا افتاد که با چهره خندونش داشت نگاهم می کرد.و البته جواب سلامم را داده بود. به قادر تعارف کرد که بنشینه . وبه منم اشاره کردوگفت: _بیا گندم جان؛ بیا بنشین. کنارِ بابا نشستم. ولی زود از جا پاشد وگفت: _با اجازه من برم حیاط ببینم این بچه ها چه می کنند. ورفت. به چهره خندان قادرنگاه کردم. تمامِ وجودم پر از شادی وشعف بود. 😊 چند لحظه فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم. بعد گفت: _حالت خوبه؟ _آره خوبم. یعنی الان خوبم. یه دفعه یاد تنهایی و گریه هام افتادم . و لبخندم جمع شد.😔 _چی شده گندم؟ مریض شده بودی؟ _نه ولی.... خیلی سخت بود. چرا این قدر دیر اومدی 😔 یه دفعه زد زیر خنده وگفت: _آهان! خب بگو دلتِ تنگ شده بود.😁 از خجالت سرخ شدم. _آره. خب نمی دونستم اینقدر طول می کشه. _گندم جان، من فقط چهار روز نبودم. امروز هم که اینجام. ببخشید که تنهات گذاشتم . ولی چاره ای نیست. از این به بعد هم ممکنه باز مجبور بشم تنهات بگذارم. زیر لب گفتم: _خیلی سخته.😔 _خب؛ الان که پیشتم ولش کن. بعد بسته کادویی را که کنارش بود؛ به سمتم گرفت وگفت: _ببخشید دیگه ناقابله .😊 یه دفعه تعجب کردم . از بس که حواسم به خودش بود . بسته به این بزرگی را کنارش ندیده بودم.😳 _ممنونم . چرا زحمت کشیدی. _بازش کن ببین خوشت میاد.😊 بازهم کاری کرد که غمِ گذشته را فراموش کنم و برگردم به حال . و لبخند بشینه روی لبهام. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون