#گندمزار_طلائی
#قسمت_278
لبخند روی لبم نشست و پله هارا پائین رفتم. با صدای بلند سلام دادم.
با شنیدنِ صدام از جا پاشد و نگاهی بهم انداخت و با لبخند جوابم را داد. و گفت:
_علیک سلام . حالت خوبه؟
_ممنون خوبم . خوش اومدی.
نگاهم به بابا افتاد که با چهره خندونش داشت نگاهم می کرد.و البته جواب سلامم را داده بود.
به قادر تعارف کرد که بنشینه . وبه منم اشاره کردوگفت:
_بیا گندم جان؛ بیا بنشین.
کنارِ بابا نشستم. ولی زود از جا پاشد وگفت:
_با اجازه من برم حیاط ببینم این بچه ها چه می کنند.
ورفت.
به چهره خندان قادرنگاه کردم. تمامِ وجودم پر از شادی وشعف بود. 😊
چند لحظه فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم. بعد گفت:
_حالت خوبه؟
_آره خوبم. یعنی الان خوبم.
یه دفعه یاد تنهایی و گریه هام افتادم . و لبخندم جمع شد.😔
_چی شده گندم؟ مریض شده بودی؟
_نه ولی.... خیلی سخت بود. چرا این قدر دیر اومدی 😔
یه دفعه زد زیر خنده وگفت:
_آهان! خب بگو دلتِ تنگ شده بود.😁
از خجالت سرخ شدم.
_آره. خب نمی دونستم اینقدر طول می کشه.
_گندم جان، من فقط چهار روز نبودم. امروز هم که اینجام.
ببخشید که تنهات گذاشتم . ولی چاره ای نیست. از این به بعد هم ممکنه باز مجبور بشم تنهات بگذارم.
زیر لب گفتم:
_خیلی سخته.😔
_خب؛ الان که پیشتم ولش کن.
بعد بسته کادویی را که کنارش بود؛ به سمتم گرفت وگفت:
_ببخشید دیگه ناقابله .😊
یه دفعه تعجب کردم . از بس که حواسم به خودش بود . بسته به این بزرگی را کنارش ندیده بودم.😳
_ممنونم . چرا زحمت کشیدی.
_بازش کن ببین خوشت میاد.😊
بازهم کاری کرد که غمِ گذشته را فراموش کنم و برگردم به حال . و لبخند بشینه روی لبهام.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون