خیره به گندمزار بودم که صدای مامان را از پائین شنیدم: _گندم؛ مادر بیا پائین صبحانه حاضره. در این فصل سال؛ که فصلِ درو بود؛ هر وقت روستا بودیم؛ قادر صبح زود به مزرعه می رفت و برای دِرو کمک می کرد. از پله ها پائین رفتم. مامان سفره را پهن کرده بود. نشستم که باسینی جای آمد. آبجی فاطمه و بچه هایش هم آمدند و دور سفره نشستیم. امیر را بغلم گرفتم و لُپ های تپلش را بوسیدم.😊 و او هم برام غَش رفت از خنده. خیلی دوست داشتنی بود. بعد از صبحانه دخترها رفتند حیاط بازی. منم امیر را بغل کردم ورفتم حیاط روی تخت نشستم. از سرو صدا وبازی بچه ها امیر کلی ذوق می کرد و منم دلم غَش می رفت. ساعتی نگذشته بود که مامان با سینی شربت و کیک آمد و دخترها وآبجی فاطمه را صدا کرد. بعد هم امیر را ازمن گرفت گفت: _گندم جان دیشب کیکت را نخوردی. برات نگه داشتم. با شربتت بخور عزیزم. تازه صبحانه خورده بودم ومیل نداشتم ولی مامان خیلی اصرارکرد. منم تکه کیک را نصف کردم تا همه باهم بخوریم. یک تکه کوچک از کیک را با بی میلی دهانم گذاشتم و یک کم شربت هم خوردم. ودیگه نتونستم. یک دفعه دل و روده ام به هم پیچیدو حالم بد شد. هر چه کردم به روی خودم نیارم نشد که نشد. به ناچار دستم را روی دهانم گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون