حسابی حالم بد شده بود. کلی آب سرد به صورتم زدم وبیرون آمدم. یک دفعه سرم گیج رفت وچشمهام سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. وآرام آرام راه افتادم به طرف اتاق. مامان با دیدنم جا خورد و جیغی کشید و خودش را بهم رساند. _خاک برسرم، گندم چی شده؟😳 حتی نمی تونستم حرف بزنم. با صدایی که انگارازته چاه بیرون می اومد. گفتم: _چیزی نیست. سرم گیج می ره. دستم را گرفت و گفت: _نترس مادر، ان شاءالله که طوری نیست. آبجی فاطمه ودختر ها هم دوره ام کرده بودند. هرکدام چیزی می گفتند. به محض رسیدنِ به اتاق؛ دراز به دراز افتادم وچشمهام را بستم. دلم آشوب بود؛ سرم گیج می رفت. چشمهام سیاهی می رفت و بدنم بی حس شده بود. اصلا نمی فهمیدم چِم شده. مامان برام شربت آب قند و گلاب آورد. مجبورم کرد چند قلوپ بخورم. فقط دلم می خواست سرم روی بالش باشه و چشمهام بسته بمونه. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. اما درونم داغ بود. دست وپام می لرزید. دلم بهم می خورد. حالی داشتم که تا اون.موقع تحربه نکرده بودم. شنیدم که مامان گفت: _باید بریم درمانگاه. حتما مسموم شدی. همه اش تقصیرِ منه مجبورش کردم کیک مانده را بخوره 😢 حتی حس نداشتم جوابش را بدم. آبحی فاطمه گفت: _به نظرم یه کم بخوابه حالش بهتر می شه. بعد هم به دختر ها گفت که از اتاق بیرون برن. دستش را روی پیشونیم.گذاشت گفت: _گندم جان؛ تا حالا این جوری شده بودی؟ _به سختی نفسم بالا اومد و گفتم: _نه . و اشکم آرام از گوشه چشمم چکید.😢 خودم هم از حالی که داشتم ترسیده بودم. یعنی یک دفعه چه بلایی به سرم اومده بود.؟ مامان رفته بود برام اسفند دود کنه . که صدای زنگ در بلند شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون