324 توی بغلش ناله کردم: _ ملیحه جان؛ من تا کی باید تاوانِ اشتباه گذشته ام را بدم؟ به خدا خسته شدم. تاکِی قراره این آدم بیاد وتنِ من را بلرزونه؟ بچه بودم. نفهمیدم. اشتباه کردم. پشیمان شدم. توبه کردم. ولی چرا تاوان دادنم تمام نمی شه.😭 بوسه ای روی سرم گذاشت و گفت: _دیگه تمام شد. رفتند. این قدر غصه نخور. _کجا رفتند؟ هر بار می رن. ولی بعد از چند وقت برمی گردند. ملیحه من زندگیم را دوست دارم. من قادر را دوست دارم. نمی خوام زندگیم را از دست بدم. 😭 _عزیزم این قدر خودت را اذیت نکن. برای این بچه خوب نیست. به خدا من همه اینها را می دونم. الان چند وقته که سحر اصرار می کنه آدرست را بهش بدم. ولی این کار را نکردم. نمی دونم از کجا اینجا را پیدا کردند. امروز چند بار زنگ زد. دیدی که دست به سرش کردم. ولی ول کن نبودند. اما دیگه تمام شد. برای همیشه رفتند خارج از کشور. _چی راست می گی⁉️😳 _بله عزیزم. بالاخره باباش را راضی گردند که برای اینها یه جایی تهیه کنه تا برن پیشش. البته پیش خودش که نه. ولی همان کشور.خدا را شکر رفتند. _وای یعنی این کابوس تمام می شه؟ _تمام شد. خیالت راحت. حالا هم پاشو یه آبی به صورتت بزن. الان قادر میاد. این طوری ببینتت دور از جونش؛ پس میفته. دستم را گرفت وکمکم کرد پاشم. چقدر خوب بودکه ملیحه کنارم بود. بازهم برای بودنش خدا را شکر کردم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون