روزها برام به خوشی وشادی می گذشت. ولی عمر خوشی همیشه کوتاهه😔 درست روز تولدم بودو زینب 3 ماه بیشتر نداشت. قادر از همیشه زودتر به خانه آمد. من که کلا همه حواسم به زینب بود و تولدم یادم رفته بود. ولی بادیدنِ جعبه کیک و کادو دستِ قادر؛ تازه یادم افتاد. بلند خندیدیم وگفتم: _وای قادر جان؛ من تولد خودم را هم یادم رفته بود😊 _خوبه؛من فکر کردم که فقط من را یادت رفته 😊 _نه عزیزم؛ این دخترت برای من هوش و حواس نگذاشته. _می دونم؛ چون برای خودم هم هوش وحواس نگذاشته.😊 آن شب باهم یک جشن تولدِ کوچک گرفتیم. جشنی که باسالهای دیگر فرق می کرد. چون دختر قشنگمون کنارمون بود.😊 آخر شب زینب را خواباندم و رفتم ظرف ها را شستم. با دوتا فنجان چایی برگشتم کنارِ قادر. تلویزیون روشن بود؛ ولی اصلا حواسش نبود. حتی وقتی سینی چای را زمین گذاشتم؛ انگار متوجه نشد. تعجب کردم.کنارش نشستم و گفتم: _قادر جان خوبی؟ طوری شده؟ _نه نه چیزی نیست. _ولی امشب یه طوری هستی؟ _راستش گندم جان؛ یه مسئله ای پیش آمده. یعنی می خوام باهات مشورت کنم. _در موردِ چی؟ _نمی دونم چطوری بگم؟ یعنی همه چیزبستگی به تو داره. اگر تو نخوای اتفاقی نمی افته. _چی شده قادر جان؟ زودتر بگو. نگرانم کردی. _چیزی نیست. راستش شاید؛ البته شاید؛ مجبور بشیم به یک شهر مرزی اسباب کشی کنیم. البته اگر تو راضی باشی. _چرا؟ _ببین گندم جان؛ من باید یک مدت برم مأموریت. این دفعه شاید بیشتر از یک ماه طول بکشه. خودت می دونی دوری ازتو و زینب برام سخته. ومی دونم برای تو هم تحمل این مدت خیلی سخته. ولی اگر قبول کنی؛ می تونم شمارا هم ببرم. نظرت چیه؟ _نمی دونم. مگر می شه؟ _گندم جان؛ هیچ اجباری نیست. این فقط یک پیشنهاده. _یعنی اگر قبول نکنم؛ تو هم نمی ری؟ _نه دیگه من باید برم. _برای چند وقت؟ _گفتم که یک ماه یا بیشتر. سرم را پائین انداختم. اصلا دلم نمی خواست ازش دور باشم. هربار که مأموریت می رفت؛ می مردم و زنده می شدم تا برگرده. ولی دور شدن از خانواده هامون هم خیلی سخت بود. می ترسیدم؛ که نتونم تحمل کنم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون