با صدای قادر از خواب بیدار شدم. زینب توی بغلش بود و داشت نگران نگاهم می کرد. _گندم جان خوبی؟ چی شده؟ با زور پلک هام را باز کردم. هنوز سر گیجه داشتم و آن بوی بد آزارم می داد. خواستم بلند شم که نتونستم سرم گیج رفت و دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. قادر هول کرد و زینب را زمین گذاشت و گفت: _گندم جان، چی شده؟ حالت خوب نیست. پاشو بریم درمانگاه. ولی من اصلا نمی تونستم بلند شم. گفتم: _خوبم. فقط سرم گیج می ره. _حتما فشارت افتاده. سریع رفت و با یک لیوان آبِ قند برگشت. کمکم کرد بلند شم و لیوان را نزدیک دهانم گرفت. یک کم خوردم. احساس کردم کمی بهتر شدم ولی باز هم چشم هام باز نمی شد. کلافه نگاهم.کرد وگفت: _پاشو باید بریم درمانگاه. _نه. چیزی نیست یک کم بخوابم خوب می شم. _مطمئنی؟ _آره خوب می شم. بعد هم چشمهام را بستم و خوابیدم. صدای صحبت کردن قادربا تلفن می آمد. بلند شدم کمی حالم بهتر بود. از اتاق بیرون رفتم. با دیدنم سرش را تکان داد و گوشی را دستم دادو گفت: _بابا ست. از خوشحالی دردم یادم رفت. گوشی را گرفتم و شروع کردم به قربان صدقه رفتنش. هنوز هم سرفه می کرد. از وقتی برگشته بود؛ سرفه می کرد ولی چند وقتی بود که سرفه هاش شدید شده بود. کمی که صحبت کردیم خدا حافظی کرد. هنوز ساعتی نگذشته بود که آبجی فاطمه زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت: _گندم جان تبریک می گم. _ممنونم. بالاخره زینبم یک سالش شد. _اون که بله مبارکه. ولی بابتِ توراهیت تبریک می گم. 😍 _توراهی😳 _مبارکه عزیزم. بابا گفت. _بابا😳 یعنی چی؟ _بله دیگر. دیشب یک خوابی دیده بود. امروز که زنگ زد و قادر گفته بود خوابی. بعد هم که با خودت حرف زده بود . از صدات و حرف زدنت فهمیده. ان شااالله به سلامتی.😍 باورم نمی شد. با تعجب به قادر نگاه کردم که با لبخند نگاهم می کردو بعد آرام.گفت: _مبارکه😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون