آن روز نتونستم ناهار درست کنم نه دستم به کاری نمی رفت. زینب را با شیشه شیرو تخم مرغ آبپز، سیر کردم. خودم هم میلم نمی برد چیزی بخورم. زینب را بردم بخوابانوم که خودم هم خوابم برده بود. آن روزها فقط دلم می خواست بخوابم. حد اقل توی خواب حالم بهتر بود. با صدایباز شدنِ در به زور چشمهام را باز کردم. همه جا تاریک شده بود. سریع پاشدم. با سرعت طرف در رفتم. باز سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم و چشمهام را بستم. قادر متوجه حالم شد. چراغ را روشن کرد و آمد بازوم را گرفت وگفت: _گندم جان خوبی؟ فکر خودم نبودم. فقط چشمهام را باز کردم و سرتا پاش را بر انداز کردم که ببینم سالمه. خم شد توی صورتم و گفت: _چی شده گندم؟ چرا این طوری شدی؟ وقتی خیالم راحت شد سالمه. گفتم: _سلام. خسته نباشی. با لبخند نگاهم کردو گفت: _علیک سلام خدارا شکر انگار زیاد هم بد نیستی.😊 _خوبم. ولی از صبح مردم و زنده شدم. چرا اینقدر دیر کردی؟😢 _ببخشید عزیزم. نمی تونستم باهات تماس بگیرم. دیگه خودت باید بدونی که شغلم من این طوریه. دستم را گرفت و گفت: _حالا بیا اینجا بشین. نگران چیزی هم نباش من مواظب خودم هستم. حالا بگو ببینم شام چی داریم؟ عطر وبویی که از آشپزخانه نمیاد😊 وای یادم افتاد که شام هم نپختم. البته می دانستم قادر اصلا شکمو نیست و فقط می خواد حرف را عوض کنه. ولی گفتم: _وای ببخشید خواب بودم. الان می رم یه چیزی می پزم. دستم و گرفت و گفت: _نه عزیزم. خودم یه چیزی آماده می کنم. فقط خواهش می کنم تو مواظب خودت باش.حتما ناهار هم نخوردی؟ سرم را پائین انداختم. دوباره گفت: _گندم جان؛ تو که از کار ِ من خبر داری شاید پیش بیاد من چند روز نتونم بیام خانه. تو باید مراقبِ خودت و بچه ها باشی. بهت قول می دم منم مراقب خودم هستم. الان ببین به چه روزی افتادی. تورا خدا با خودت این جوری نکن. نمی دونم چرا با حرفهاش بغض کردم. آخه اصلا بدون اون هیچی از گلوم پایین نمی رفت. مخصوصا که خبری ازش نداشتم. اصلا مگر می شد چیزی خورد؟ بی اختیار سرم را روی سینه اش گذاشتم و زدم زیر گریه. تمامِ دلتنگی امروزم را ریختم توی دانه های اشکی که بی اختیار سرازیر شده بود.😭 خدایا اصلا دلم نمی خواست هیچ وقت قادر را از دست بدم. هیچ وقت😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون