📚 قناعت یا خاک گور !
سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام
دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك
موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا
به زحمت راه مىرود.
صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم
گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟
گفت: خوبم، كارى را مى خواهم
به خواست خدا انجام بدهم...
سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟
گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين
بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام؛
شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم
آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در
حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى
خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم؛
ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها
را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز و بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم!
سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم
امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما
مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را
مى خواهم مشغول عبادت شوم!!
بعد سعدى در جواب تاجر گفت:
⚜ آن شنيدستم در اقصاى غور
⚜ بار سالارى بيفتاد از ستور
⚜ گفت چشم تنگ دنيا دار را
⚜ يا قناعت پر كند يا خاک گور
#حکایت
#سعدی
✨
@avayeqoqnus ✨