🌱آیه های زندگی🌱
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!» گفتم: «نه بابا
قسمت11 در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده... پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی! امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!» نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!» گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!» قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا. علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!» گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!» گفت: «چطور دیدیش؟!» گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟» گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟» گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!» گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.» شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!» با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم» علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره! بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم. رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود... گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟ گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...» گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!» گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!» گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا» نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد: «من پسر یکی از فراریای زمان شاه هستم... بابام دقیقا دو روز بعد از شاه با مامان و خواهرم از ایران فرار میکنن و بخاطر اینکه وضع مالش خیلی خوب نبوده، نتونست بره اروپا و آمریکا... مجبور شد بره ترکیه و اونجا پناهندگی گرفت و موندن اونجا. من هنوز به دنیا نیومده بودم... تا اینکه چند سال بعدش من به دنیا اومدم... مدام از مامانم شنیدم که من ناخواسته به دنیا اومدم و از این حرفا... به خاطر همین از اول زندگیم احساس خوبی به خدا و عدالت خدا و اصلا وجود خدا و خوب شدن سرنوشت سیاه خودم نداشتم. تا اینکه بابام وسطای جنگ ایران و عراق میگن گم شد و بعدش مامانم طلاق غیابی گرفت و از اینجور حرفها...» گفتم: «یه لحظه لطفا صبر کن... کاری ندارما... اصلا به تو ربطی پیدا نمیکنه ها... خیالت راحت... اما میشه بگی بابات چطوری دقیقا گم شد و کی گم شد و اصلا کجا گم شد؟!» گفت: «من نمیدونم... اطلاعی ندارم... اما مامانم میگه یه سفر رفته بوده عراق... اونجا سه چهار ماه میمونه... بعدش هم دیگه نه تماس و نه خبر و نه هیچی! من فقط همینو میدونم.» گفتم: «عجب! باشه... خب میگفتی!» گفت: «ببخشید میشه بگید چه حدسی میزنید؟ آخه احساس میکنم از حرفی که درباره بابام زدم یه چیزی فهمیدین!» گفتم: «مهم نیست... فقط یه حدسه... کاری به تو نداره...» گفت: «ازتون خواهش میکنم... شما معلومه مرد با تجربه ای هستین... فقط بهم بگین چه حدسی میزنین؟»