#حجره_پریا
قسمت 12
عطا شروع کرد از دلخوشیش گفت:
«من شاگرد اول دوره ارشد فلسفه بودم... شاخ دانشگاهمون بودم و حتی اساتیدمون هم ازم میترسیدن و حریف سر و زبونم نمیشدن... به ما پروژه تحقیقاتی دادن که وارد فضای مجازی بشیم و تبلیغ کنیم... اولش بچه ها دل و دماغ به خرج نمیدادن... جز من... وقتی بقیه کار و گرد و خاک منو دیدن که چطوری با مخ دختر و پسرا بازی میکنم تشویق شدند اونا هم وارد گود شدند... جوری که همین حالا فقط دویست نفر آتئیست از دانشگاه ما دارن فعالیت مجازی در توییت و تلگرام میکنند.
وقتی وارد فضای مجازی شدم، ظرف مدت کمتر از 15 ماه، حدودا ده هزار نفر پایه ثابت پیدا کردم و به راحتی وقتی پست میذاشتم، حداقل سیصد چهار صد هزار تا شیر میشد و سرش دعوا میشد.
پول خوبی هم بهم دادن. ینی علاوه بر پروژه ام، پول خوبی هم به جیب زدم و وضع مالیم هم بهتر شد.
انرژی بیشتری هم پیدا کرده بودم. ینی وقتی میبینی میتونی اثرگذار باشی و میریزن رو سرت و باهات چت میکنند خیلی اثرات و اتفاقات خوبی برات میفته و ذهنت هم بازتر میشه.
تا اینکه تصمیم گرفتم گروه بزنم. همون شب اول، چهار هزار نفر دختر و پسر و پیر و جوون فارسی زبون ریختن تو گروهم. چشم همه اعضای دانشکدمون داشت کور میشد. از بس وقت میذاشتم و کار میکردم و عضو جذب میکردم.
تا اینکه یه نفر اومد تو گروهم و حرفایی زد که خوشم نمیومد. از اسلام و شیعه و عقاید شیعی میگفت و خیلی هم سر حرفش محکم وایساده بود.
اذیت میشدم که میاد گرد و خاک میکنه و میره... تا اینکه اون پیشنهاد مناظره داد! خیلی با اعتماد به نفس و محکم به نظر میرسید. به خاطر همین حرصم میگرفت و دوس داشتم چنان بشونمش سر جاش که دیگه حرف نزنه و یا از اون گروه بره!
حتی بیشتر اساتیدمون را هم دعوت کردم. فکر میکردم اگر جلسات مجازی مناظره من و اون را ببینند بیشتر روی من حساب میکنند و کرسی تدریس بهم میدن و هیئت علمی میشم و خلاصه به نون و نوایی میرسم.
تا اینکه قرار گذاشتیم. یادمه شب اول، حدودا دو ساعت بحث میکردیم. حداقل پونصد نفر آنلاین بودند و واضح، همه چیزو میخوندن و میدیدن. شب دوم تعدادمون حدودا تا صد نفر بیشتر شد. همینجور تعدادمون داشت افزایش پیدا میکرد تا اینکه هفته اول تموم شد.
اون خیلی زیرک بود. اینقدر زیرک بود که به هیچ طریقی نمیتونستم از بین حرفاش درباره قرآن و آیات، تناقضی پیدا کنم و مچش را باز کنم. حتی یه شب تا سر حد دره و پرتگاه هم رفت اما خیلی ماهرانه خودشو نجات داد...
وارد هفته دوم شدیم... دیگه همه میدونستند که سر ساعت 10 شب باید آنلاین باشن و بحث را شروع میکنیم... تا اینکه اون دیر کرد... حدودا یه ربع دیر کرد... رفتم پی ویش... ازش پرسیدم چرا نمیایی بحث کنیم؟ اما اون جوابمو نداد... جوابش را در گروه داد... گفت درگیر یه کانالی هست و از حالا تا داستان های اون کانالو نخونه نمیاد بحث کنه و از این حرفها...
هفته دوم تعداد افراد آنلاینی که شاهد بحث ما بودند از مرز سه هزار نفر هم گذشت... خیلی بحث های داغی مطرح میشد... از قرآن شروع شد... به خلقت رسیدیم... به قواعد دینامیک و ترمودینامیک... قواعد مربوط به تکامل و اصول داروینی... حتی نظریه ذرات گسسته و احتمال فقدان معاد و...
اصلا کم نمیاورد... خیلی هم معطل نمیکرد در جواب... خیلی سریع تایپ میکرد و میفرستاد در گروه و ... خلاصه شب های عجیبی بود... تا اینکه ده شب بحث کردیم...
فرداش از دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند: «ولش کن... باهاش بحث نکن... حریفش نمیشی... گروهت را هم منحل کن و کلا یه مدت اکانتت را ببند تا ببینیم بعدا چی پیش میاد؟!»
خیلی بهم برخورد... باهاشون برخورد بدی کردم... گفتم: «درباره من چی فکر کردین؟ من دارم تلاشمو در بحث ها میکنم و تا الان هم کم نیاوردم!»
بهم گفتند: «تو هنوز بچه ای و نمیفهمی!»
پرسیدم: «ینی چی بچم؟! منظورتون چیه؟!»
گفتند: «اینا شیعه هستن... معمولا ضرب شصتاشون را میذارن دقیقه نود! میترسیم نتونی از پسش بربیایی و حیثیت گروه و آتئیست گری و... را ببری!»
داغون شدم وقتی بهم اینو گفتند! با خودم تصمیم گرفتم که هر جور شده شکستش بدم و پوز اساتیدمون را به خاک بمالم تا دیگه به من نگن بچه!
تا شب دوازدهم... خیلی دیر کرد... همه معطل بودند... اما کسی بهش حرف بد نمیزد! فقط میپرسیدن کجاست و چرا نیومده و کی میاد؟!
منم داشتم حرص میخوردم که نیومده... تا اینکه یهو آنلاین شد... گفت: ببخشید دیر کردم... اون کاناله که داستان میذاره، امشب دیر گذاشت و تا نمیخوندم نمیتونستم تمرکز کنم و ببخشید و ...
همه ریختن رو سرش که آدرس کانالو بگو ببینیم داستاناش چطوریه؟ اما اون آدرس کانال را نداد!!
همه تعجب کردیم! گفت: «فانون این گروه اینه که تبلیغ نشه... منم نمیخوام تبلیغ کنم که بگن وسط دعوا تبلیغ کرد و یار جمع کرد و ممبر جفت و جور میکرد!»