🌱آیه های زندگی🌱
ثانیا یه تیکه از پیامش مربوط به منه... مشخصه بخاطر حرفایی که به من زده، احساس خوبی نداره و شاید پشیم
قسمت18 بچه های امنیت، کارت شناسایی خاصی ندارن و اصلا قرار نیست شناسایی بشن که به این کارت نیاز داشته باشن. در مواقع ضروری و مورد نیاز، براشون کارت و مجوز خاص صادر میشه. حداکثر، اگر به معرفی میان مدت نیاز داشته باشن، کارت های پوششی در قالب وزارت خونه های دیگه براشون به صورت موقت صادر میشه. گزارش دادن که عطا با کت و اسلحه و کارت و یه مشت خرت و پرت دیگه در رفته! این برای بچه های ما خیلی سنگین بود. مخصوصا با اسلحه و کارت!! علوی در اون جلسه رسما منو مامور و سرپرست تیم قرار داد و به بقیه گفت: «حتی خودمم مثل شماها میخوام زیر دست محمد بایستم تا هم یه چیزی یاد بگیرم و هم به روش های به روز تر و آنلاین تر آگاه بشم.» البته این از تواضعش بود. وگرنه ماشالله خودش اوستاس. فورا تقسیم کار شد و جلسه را تموم کردیم. من موندم و علوی. ماموری که کت و اسلحه و کارتش گم شده بود را خواستیم بیاد تو! وقتی اومد داخل، حتی نذاشتم بشینه! بهش گفتم: «بچه ای که بزنمت و حالت را بگیرم؟! بدم دخلتو بیارن؟! بگم برات بازداشت موقت بنویسن؟! آخه این چه اشتباهی بود که کردی؟! تو دیگه هیچوقت تو این سیستم رشد نمیکنی و به جایی نمیرسی بیچاره! هنوز نمیدونی چقدر نظام و سیستم، روی مسئله گم شدن و مفقودی اشیاء حساسن؟! هنوز نفهمیدی که اگر خودت گم شده بودی، بهتر از این بود که اشیاء و تجهیزاتت گم بشه؟! کاش خودت مفقود الاثری ... مفقود الجسدی ... چیزی شده بودی اما به رزومه و حیثیت سازمانیت گند نمیزدی! برو یه بیل از بچه ها بگیر بیار...» اون مامور که داشت میلرزید و رنگش شده بود مثل گچ گفت: «بیل برای چی قربان؟!» گفتم: «زود باش! من به گنده تر از تو هم جواب ندادم... زود باش گفتم!» رفت تا بیل بیاره... علوی هیچی نمیگفت و فقط زیر چشمی منو میپایید... فکر کنم اونم از این لحن و جدیت من دست و پاش گم کرده بود... اون لحظات فقط به سکوت گذشت ... من درگیر کاغذای اطرافم بودم و علوی هم همینطور... اون مامور برگشت... با بیل برگشت... بهش گفتم: «اسمت چی بود؟» گفت: «امین!» گفتم: «اسم سازمانیته؟» گفت: «بله قربان!» گفتم: «تو هم چشم بازار را کور کردی با همین امین بودنت و امانتداریت! خوب گوش بده ببین چی میگم: فقط تا فرداشب فرصت داری تجهیزاتت پیدا کنی و با تجهیزاتت برگردی! وگرنه با همین بیلی که تو دستت هست، میری یه قبر واسه خودت میکنی و خیلی بی سر وصدا، خودتو چال میکنی! تو خودتو چال کنی، بهتر از اینه که من چالت کنم! گرفتی چی میگم؟» با لکنت زبون گفت: «ااااماااا قرررربان...» گفتم: «برو بیرون! همین که گفتم... فقط تا فرداشب وقت داری! مرخصی... برو...» رفت بیرون... علوی گفت: «برنامت برای این چیه؟» گفتم: «چه پیدا کنه و چه نکنه، بیچاره است... حالا اگر درگیر شده بودن و زده بودنش و بعدش تجهیزاتش برداشته بودن، یه چیزی... اما این خیلی بی احتیاطی کرده... اصلا اسلحه و کارتش توی کتش چی میخواسته؟!» علوی گفت: «موافقم! داستان اینکه تا فرداشب بهش فرصت دادی چیه؟» گفتم: «بالاخره ما یه «مامور موازی» میخواستیم... این مسئله باید تا فرداشب فیصله پیدا کنه... حداقل تجهیزاتش پیدا بشه... بعلاوه اینکه بهترین روش همینه که یه مامور موازی هم بندایم به جون پرونده! هم یه فرصت جبران به امین دادیم... و هم کار خودمون پیش میره!» (مامور موازی: ماموری که از طریق و روش خودش، برای حل معما و گوشه ای از پرونده به کار گرفته میشه. موظف به همکاری و هماهنگی کامل با ما هست اما یه کم دستش بازتره تا از این فرصت گمنامی و انفرادی استفاده کنه و به هدفمون برسه علوی گفت: «اما یه مشکل دیگه ما فرار عطا هم هست... برنامت برای اون چیه؟» گفتم: «حاجی... الهی دورت بگردم... نگران نباش... کاش همه مشکلات ما فرار عطا بود... اون با من... یا خودش برات میارم یا خبرش...» رفتم اتاق شبکه... به بچه ها گفتم: «ردیاب کت و اسلحه امین را فعال کنین...» فعال شد... گفتم به من لینک بشین ... من دارم میرم دنبالش... رفتم بیرون... یه ماشین از اداره گرفتم و با یه راننده رفتیم دنبالش... بچه های شبکه، مختصاتشو فرستادن روی سیستمم... مختصات اولیه ما... نیروگاه بود... خیابون جوادالائمه... جایی در نزدیکی مسجد وسط خیابون... اول پل نیروگاه که رسیدیم دیدیم تصادف شده و خیلی شلوغه... فقط ده دقیقه یه ربع همونجا معطل شدیم... داشت فرصت از دستمون میرفت... پلیس هم داشت تلاششو برای باز کردن خیابون میکرد اما جمعیت بیشتر از این حرفها بود... خلاصه راه باز شد... به محض اینکه راه افتادیم، بچه های شبکه بیسیم زدن و گفتن: حاجی! سوژه حرکت کرده... برید سمت خیابون سواران... ینی به طرف عمق محله نیروگاه... بازم خیابونا شلوغ بود... اما به محض اینکه از پل نیروگاه رفتیم پایین و به میدون توحید