🌱آیه های زندگی🌱
پریا گفت: «از نظر من اشکال نداره... اما نظر بقیه هم مهمه... چون ما این خونه را با هزار زحمت ومشورت ه
قسمت25 اونا حق داشتند همه چیزو بدونن. منم براشون کم نذاشتم و همه چیزو براشون تعریف کردم. اتفاقا خیلی خوب شد. من موافق سانسور نیستم. مخصوصا اگر قرار باشه و یا پیش بینی بشه که اتفاقات خاص و خطرناکی بیفته! باید جوری براشون همه چیز شفاف باشه که بعدا نگن نگفتین! از اون جمع، زهرا سادات و فرشته قرار شد از ما جدا بشن. ینی خودشون اینطوری خواستند. من مخالف بودم. چون بالاخره ممکن بود جایی و پیش کسی حرفی بزنن که همه چیز لو بره و نشه جلوی آسیب های امنیتی بعدی را گرفت. اما اونا قول دادند که حرفی نزنن و اگر هم اتفاقی افتاد، مسئولیتش به عهده خودشون باشه و رفتند. برای رفتن فرشته و زهرا سادات، یکی از بچه های اداره را هماهنگ کردم که بیاد و اونا را به ترمینال یا میدون هفتاد و دو تن برسونه و ماشین براشون بگیره و برن به سلامت! لطفا حواستون باشه... قرار نیست هر کسی مذهبی بود و حتی طلبه و یا بسیجی و یا حالا هر چیز دیگه باشه، پای جون و خطرات هم بایسته و سینه چاک بیاد وسط معرکه! نه! بعضیا از مذهب و خدا و پیغمبر و نظام و مسجد و بسیج و حتی امنیت و شغل ما و اینا خوششون میاد ... اما فقط خوششون میاد... نه یک کلمه بیشتر! نمیشه به اینا «بی وفا» یا «خائن» گفت. اینا مومنین به شرط همه چیز جفت و جور هستند! خلاصه... پریا گفت: «ما حاضریم. از کجا باید شروع کنیم؟ برنامه چیه؟» گفتم: «برنامه خاصی نداریم. شما کارتون را بکنید. انگار نه انگار. اصلا کاری به حضور خانم و بچه هام و من و خطر و عطا و اینا نداشته باشید. برنامه مناظره هاتون و مباحثاتتون و همه چیز طبق برنامه قبلی ادامه بدید.» یه کم دیگه حرف زدیم و آخرش باهاشون خدافظی کردم. وقتی میخواستم از خونه خارج بشم، خانمم تا دم در دنبالم اومد. دم در، آروم بهش گفتم: «نگران هیچی نباش. تو هم مثل همینا زندگیت بکن و به بچه هات برس. اما لطفا جوری که اینا متوجه نشن، با من در ارتباط باش و منو از چیزی بی اطلاع نذار!» رفتم پیش علوی! تقاضای جلسه مشورتی دادم. چند تا کارشناس و علوی و خودم دور هم جمع شدیم. علوی چند تا آیه قرآن خوند و بعدش من شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم یه نفر شهید... البته تا دیشب... پنج نفر خواهر طلبه پای کار اما بی تجربه امنیتی... دو نفر خواهر طلبه هم گذاشتن و رفتن محله و خونه خودشون... ده تا مامور مراقب اون موقعیت هم به لطف کمبود نیرو و کارهای مهم دیگه اداره، به سه نفر رسیدن که با خودم میشیم چهار نفر... علوی و همه شما هم درگیر و گرفتار پرونده ها و سوژه های خودتون هستید. خب کارشناس امنیت ملی از تهران هم به دعاگویی هممون مشغوله و ماشالله هزار ماشالله مدام از لحظه به لحظه کارها و تصمیمات ما گزارش زنده میخواد. منم این وسط شدم گوشت نذری ! یه پام اینجاست و یه پام خاک فرج! هم باید به دخترا جواب بدم و هم به از ما بهترون! حالا اینا هیچی! خدا بزرگه... من الان یه چالش دارم... ببینید رفقا ! از دو حال خارج نیست: یا اونا موقعیت خونه پریا و اینا را شناسایی کردن و الان هم همون نزدیکی هستند و لابد متوجه حضور ما هم شدن و الان هم منتظر یه خلاء امنیتی و یا موقعیت مناسب هستن تا زهر خودشون را خالی کنند! یا اینکه نه! ینی اونا هنوز از موقعیت پریا و اینا اطلاع ندارن و باید منتظر حرکت بعدیشون باشیم تا بتونیم پاتکش را طراحی کنیم. خب حالت دوم معقول نیست. چون ما دقیقا یه شهید دادیم. کجا؟ در همون موقعیت! کی شهید شده؟ همونی که کت و وسایلش توسط عطا در بیمارستان دزدیده شده! الان سوال اینجاست: من کند ذهن شدم و نمیفهمم یا واقعا یه جای کار داره میلنگه؟! من نمیفهمم چی به چیه؟ هنوز نمیدونم ما کجای پازلیم! راستشو بخواید من هنوز به قتل امین هم مشکوکم! ینی مطمئن نیستم عطا امین را زده باشه! حدفاصل نیروگاه و خاک فرج، کم نیست. اما لباس امین در نیروگاه پیدا میشه! ینی عطا فورا بعد از خشکشویی، پا میشه میره خاک فرج تا پریا و اینا را بکشه و حالا سر راهش امین را هم بزنه؟! یه جای کار میلنگه! نظرتون چیه؟» علوی گفت: «بنظرم عطا تنها نیست و با یه تیم مواجهیم! البته این نتیجه را قبلا هم با محمد مطرح کرده بودیم و حرف تازه ای نیست.» یکی دیگه از کارشناسا گفت: «این که عطا تنها نیست درست! دیگه تقریبا جای هیچ شکی در این زمینه نمونده! اما فکر کنم اون جایی که محمد و ما متوجه نمیشیم این باشه که چرا امین کشته شد؟ اگر کار اونا باشه، خیلی اشتباه بزرگی مرتکب شدند که اونجا... ینی در موقعیت یازده... ینی دقیقا بغل گوش خونه پریا دست به قتل و سرو صدا و حساسیت ما شدن!» یه نفر دیگه گفت: «موافقم که اشتباه کردند! اما پیچیدش نکنید! امین یا عطا را دیده یا یه چیزی مربوط به عطا ! وگرنه رزومه و پرونده امین پاکه و طبق تحقیقات ما اهل خط و ربط به بیگانه نبوده!» یه نفر دیگه گفت: «دوستان اصلا مسئله ما این نیستا ! لطفا امین را فراموش کنید.