#داستان_زندگی 🌸🍃
سهیلا
هیچی نتونستم بگم
میدونستم حرف بزنم اشکم میریزه
لبامو گاز میگرفتمو نگاش میکردم
خب برو دیگه عزیزم
بعدا خبرت میدم که باید چیکار کنی
پیاده شدم و از راه دویدم تو اتاق
نمیخواستم هیچ کسی و ببینم
خیلی حس بدی بود
این که حتی نمیتونی واسه ی خودت تصمیم بگیری
من و متین بازیچه ی دستشون بودیم
دیگه راحت میتونستم خودمو رها کنم
هر چند گریه کردن دردی ازم دوا نمیکرد ولی یه دل سیر اشک ریختم
وقتی سبک تر شدم تازه تونستم فکر کنم
من پول نمیخواستم
بچه مو میخواستم
شاید تنها چیز با ارزشی که از زندگی با متین نصیبم شده بود
زنگ زدم به مادر متین
خوبین خانوم جان
ممنون عزیزم
من فکرامو کردم
باسه اگه میگین از متین جدا شو جدا میشم
مهریه مم نمیخوام فقط هانی و بهم بدین
نه ثریا جون
من و بابای متین خیلی هانی و دوست داریم میخوایم مثل بچه ی خودمون بزرگش کنیم
به نفع شمام نیست بچه پیشتون باشه
چند وقت دیگه که خواستی با یه نفر دیگه ازدواج کنی همین هانی مانع بزرگت میشه
با خودم گفتم اون روز که دختر بودم کی اومد منو گرفت که تازه وقتی مطلقه شدم بیان بگیرنم
گفتم من دیگه ازدواج نمیکنم میخوام بچه مو بزرگ کنم
ثریا جون من خیلی دوستت دارم نمیخوام دلتو بشکنم اما حرف زدن در این مورد بی فایده ست چون نظر ما عوض نمیشه
بابای قیم قانونی متین میشه و قانون هم حق و به ما میده
التماس کردم
اما فایده نداشت
مادرم حرفامو شنید
چی شده ثریا
زدم زیر گریه و گفتم میخوان طلاقم بدن
گفت خب بهتر راحت میشی مادر دیگه مجبور نیستی دیوونه بازیای متین و تحمل کنی
خسته نشدی خودت؟چند بار میخواستم بهت بگم جدا شو اما گفتم چیزی نگم تا خودت متوجه شی
میخوان بچه مو ازم بگیرن
خب بگیرن تو که نمیخوای بچه رو نگه داری که یه سد بشه واسه ی خوشبخت شدنت
حرفامو نمیفهمیدند
نه مادرم نه مادر متین
یه جور حرف میزدند انگار نمیدونستند مادر شدن چیه
نمیدونم خودشون طاقت دور شدن از بچه شونو داشتن؟
هانی و نگاه کردم که گوشه ی اتاق خوابه
بالای سرش نشستم و موهای نرم و خرمایی شو نوازش کردم .
خیلی دست و پا زدم
به بابام گفتم با بابای متین حرف بزنه
خودم باش حرف زدم ولی اونا هانی و میخواستن
البته میگفتن الن که نمیگیریم
ولی خب اخرش که چی میگرفتنش بالاخره
از متین جدا شدم
دوباره شدم سهیلا
فعلا بچه پیش خودم بود
مهریه مو هم گرفتم 14ملیون بود
گذاشتمش تو بانک
بازم خونه ی بابا
سمیه چشم دیدمو نداشت
میگفت با این کارت با عث شدی دیگه شهروز نیاد منو بگیره
بهش گفتم شهروز از اولم نمیومد بگیرتت
همش بازیت داده بود
با طلاق من رابطه ی سمیه و شهروز کاملا کات شد
نه اینکه سمیه بخواد همه چیو تموم کنه
شهروز دیگه جواب سمیه رو ندید
این همه مدت با هم دوست بودن و بعد هم مث اشغال انداختش دور
همون طور که منو از زندگیشون انداختند بیرون
همه تو خونه هانی و دوست داشتند
مامان و بابای متین هم کم و بیش میومدند و به هانی سر میزندند
هانی یه ساله شده بود
میدونستم تا مجرد باشم بهونه نمیاد دست خانواده ی متین که بچه مو ازم بگیرن
باز شدم مث قبل ازدواجم
تموم مدت خونه بود م و کارای خونه رو میکردم
دیگه حتی ابروهامم بر نمیداشتم
به خودت نمیرسیدم
به قول سمیه بازم شکل لو لو شده بودم
نمیخواستم کاری کنم که سر بار خانواده باشم
ازغذایی که تو خونه ی بابام میخوردم شرمنده بودم
چند بار به بابام گفتم بذار پولامو از تو حساب در بیارم بهت بدم که باش کار کنی میگفت نیاز ندارم
دلم میخواست یه جوری خرج خودمو بدم ولی نمیدونستم چه جوری
کاری بلد نبودم
اگر هم بلد بودم نمیتونستم انجام بدم چون مسئولیت نگهداری از بچه م میفتاد رو دوش خانواده م
منم نمیخواستم از نظر عاطفی چیزی واسه ی دخترم کم بذارم
چند وقت بعد از اینکه من طلاق گرفتم و سمیه دیگه از شهروز نا امید شد
با یه پسره دوست شد و نامزد کردند و بعد هم عروسی کردن
با رفتن سمیه جو خونه واسه ی من بهتر شد
چون زبون سمیه همیشه نیش داد
نمیدونم من زیاد حساس بودم یا واقعا حرفاش غیر قابل تحمل بود
دخترم جلوی چشمام راه میرفت و من میترسیدم
از روزی که ازم بگیرنش و دیگه نتونم کنارم داشته باشمش
پدر و مادر متین مرتب براش لباسای قشنگ میخریدند و میاوردند
حدود 1سال از طلاقمون گذشته بود
که یه روز مادر متین زنگ زد
گفت متین و اوردیم خونه
حالش خوبه دوست داره هانی و ببینه
اماده ش کن یکم لباس هم براش بذار تو ساکش تا بیام دنبالش
کاش بهم فرصت داده بودند
متین خوب شده
اگه الان با متین بودم بچه م اینجوری اواره نمیشد
حمومش کردم
ساکشو اماده کردم
بغلش کردم و گفتم قراره بری پیش بابا
نمیدونم معنی حرفامو میفهمید یا نه
بچه م نمیدونست بابا چیه
بابا ندیده بود
فقط دنبالم تکرار کرد بابا
اومدند دمه خونه هانی و ازم گرفتند و بردند
تحمل دوریشو نداشتم
#ادامه_دارد...