شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه من برای آبادانی گوشه‌ی ریزی از اون روستا هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌
🌸🍃 عاطفه فریبا هم همینو می‌گفت دستمو فشرد و گفت بعد از هشت ماه که برگشتی دیدی هیچ‌چیزی از رفاقتمون کم نشده بود پس مطمئن چیزی بین منو تو تغییر نمی‌کنه حتی با گذشت چند سال دستشو از دستم رها کرد و گفت خداحافظ وقتی مریم سوار ماشین شد چشامو بستم تا نبینم رفتنشو بیا بریم تو عاطفه جان به مادر مریم نگاهی انداختمو غمگین گفتم ممنون می‌رم وضو بگیرم تا مادر مریم رفت توی خونه و دروبست  گریه‌ام شدت گرفت بی‌اراده گوشه‌ای نشستم و برای رفیقم تا تونستم گریستم که احساس کردم کسی داره میاد سمتم با دیدن حاجی با اشک گفتم اون رفت بی‌اختیار گریه کردم و گفتم اون رفت چون من تشویقش کردم تا تاوان اشتباهش رو بپردازه بلند شدم و از یاد بردم کسی که مقابلمه حاجی زنگنه بزرگ مسجد و محله است بهش نگاه کردم و گفتم اون رفت تا گزندی به زندگی عادی شما وارد نشه با گریه سر تکون دادم و گفتم اون به بزرگی شما ایمان داشت ولی شما حتی یک قدم کوچیک برای نرفتنش برنداشتین تا صدای اذان پخش شد گفتم حالا هم راحت می‌تونید به کارتون ادامه بدین چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که حاجی گفت برای برگشتن دوستتون به من کمک می‌کنید؟ شوکه از شنیدن این جمله به حاجی نگاه کردم که دستی به صورتش کشید و گفت البته تا دیر نشده نمی‌دونم اگر عزیز می‌فهمید من بدون اطلاعش سوار ماشین حاجی شدم اونم برای برگردوندن مریم چقدر ازم دلخور می‌شد اما به‌هرحال منو حاجی با سرعت تقریباً بالایی می‌رفتیم سمت ترمینال قبل این‌که مریم سوار اتوبوس شهرستان بشه عجله و شتاب حاجی که توام بود با اضطرابی قابل ملموس اینو بهم ثابت می‌کرد که اونم دلش با مریم هر دو تقریباً بدوبدو من جلوتر و حاجی کمی عقب‌تر می‌رفتیم سمت اتوبوس که من با دیدن مریم ذوق‌زده ایستادم و رو به حاجی با نفس‌نفس اشاره کردم و گفتم اون‌جاست هنوز نرفته تعلل بی‌جای حاجی که همراه بود با نفس‌های عمیق باعث شد مریم سوار اتوبوس بشه یه نگاهم به اتوبوس بود و یه نگاهم به حاجی اما بالاخره با بسته شدن در اتوبوس توسط شاگرد راننده گفتم داره میره عجله کنید حاجی چشم روی‌هم گذاشت و زیر لب چیزی گفت اما بعد از اون دوباره قدم تند کرد و رفت سمت اتوبوس اون لحظه از شدت هیجان وصف‌ناپذیری که با دیدن برداشتن ساک مریم از اتوبوس توسط حاجی کل وجودم رو احاطه کرده بود کم مونده بود از فرط خوشحالی بی‌توجه به اطرافم جیغ بلندی بکشم لبخند مریم توی اون فاصله برام نمایان بود خجالتی که بینشون موج می‌زد اما حس بینشون رو انکار نمی‌کرد اشک شوقی که روی گونه‌هام جاری بود حاکی از این بود که خوشحالم خوشحالم که این‌بار تونستم رفاقتمو حفظ کنم خوشحالم که این‌بار تونستم رفیقمو کنار دل داده‌اش ببینم خوشحالبودم که خوشحالی واقعی دوستمو می‌دیدم دست تو دست مریم عقب ماشین حاجی به سمت خونه حرکت می‌کردیم گرچه بینمون سکوت بود اما احساس خوب و شیرینی توی چهره هامون نمایان بود شیطنت وار دلم می‌خواست منه مزاحم توی اون مسافت کنارشون نمی‌بودم آهسته کنار گوش مریم گفتم بر خرمگس عاطفه لعنت مریم پقی کوتاه خندید که فوری جلوی دهانش رو گرفت و با چشم و ابرو بهم اشاره کرد نخندونمش تا حاجی جلوی مسجدی که اون شب پیش‌نماز نداشت ترمز کرد خداحافظی تندی کردم و پیاده شدم حاجی هم پیاده شد و گفت عاطفه خانوم برگه ای از ماشینش بیرون آورد و گفت موافقتشون رو گرفتم با لبخند اون برگه رو از دستش گرفتم و گفتم ممنونم حاج‌آقا هم بابت مریم هم بابت این برگه سرشو بیشتر پایین انداخت و گفت خداحافظ هرچند ته دلم می‌خواستم بازم نظاره‌گر احساس بین حاجی و مریم باشم اما با قدم‌های بلند و خوشحال رفتم سمت خونه دنبال کلید توی کیفم بودم که برگه از دستم افتاد تا خم شدم برگه رو بردارم دستی اون برگه رو فرز تر از من از روی زمین برداشت بهش نگاه کردم لبخند زد و آهسته گفت سلام نگاهمو ازش گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم قبل این‌که عزیز متوجه بشه اینجایی برو بی‌توجه گفت راستی راستی شبیه خانوم معلما شدی جوابی ندادم که گردن‌بندی از جیبش درآورد گرفت سمتم و گفت بگیرش با همون سنگ فیروزه‌ درستش کردم به اون گردن‌بند نگاه کردم به‌قدری زیبا بود که اونو نگرفته لبخند غمگینی زدم و گفتم قشنگه لبخندمو پاسخ داد و گفت برای توئه آدم‌های زیبا باید هدیه‌هایی زیبا بگیرن بهش نگاه کردم و غمگین گفتم فریبرز خواهش می‌کنم کاری نکن حرمت بین خانواده‌هامون شکسته بشه ازین پیش‌تر نرو دلم نمی‌خواد شکست آدمی رو ببینم که هم برادرمه هم هم‌بازی بچگیم در کسری از ثانیه چشماش پر می‌شد اما من زودتر چشم روی‌هم گذاشتم و گفتم نمی‌شه لطفاً تمومش کن چرا نمی‌خوای بفهمی نمی‌شه اون گردن‌بند رو گذاشت کف دستم و گفت می‌ندازی گردنت دیگه مگه نه؟