شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه سر تکون دادم و گفتم نه مصمم گفتم نه نمی‌ندازمش چون از طرف یه غریبه بهم
🌸🍃 عاطفه عزیز در اتاقو باز کرد و گفت  عاطفه حواست کجاست چند بار صدات زدم  به خودم اومدم و گفتم  ببخشید عزیز حواسم نبود  عزیز متعجب مکث کرد و گفت  بیا تلفن کارت دارن  گرفته گفتم  اگر مریم بهش بگید بعداً خودم بهش زنگ می‌زنم  عزیز گفت  از روستا زنگ زدن یه ربعه بنده خداها معطل توان  فوری از جا بلند شدم و گفتم  حتما آمنه است  با شنیدن صدای اسماعیل بلندتر گفتم  سلام اسماعیل حالت خوبه؟  اسماعیل با تاخیر و خش‌خش جواب داد  من خوبم خانم ولی ننه مه‌لقا رو آوردیم شهر پی مداوا همش بی‌قراری می‌کنه ورده زبونش شده اسم شما  بلندتر گفتم  دکتر دیدتش اسماعیل؟  اسماعیل بازم با تاخیر گفت دکتر گفته باید مریض خونه بخوابه  به عزیز نگاه کردم و گفتم  اسماعیل یعنی می‌گی من بیام اون‌جا ؟ شنیدم که اسماعیل گفت  خودش گفته می‌خواد شما رو ببینه اون گفته ... صداش قطع شد ناچار تلفنو گذاشتم و گفتم  بازم قطع شد عزیز نگران پرسید  چی شده مادر ؟ دوطرفه سرمو با دست فشردم و گفتم  مادر مه‌لقا حالش خوب نیست بردنش بیمارستان شهر فکر کنم به کمک احتیاج داره  عزیز ناراحت گفت  می‌خوای بری؟  سر تکون دادم و گفتم  باید برم عزیز خودش از اسماعیل خواسته خبرم کنه  عزیز گفت  پس همین فردا باید حرکت کنی  با یادآوری اون نامه گفتم  فردا صبح اول باید برم اداره‌ی فرهنگ نامه‌ی تأییدیه نهضتو بهشون بدم  عزیزم مثل همیشه گفت  نگران نباش تا تو بری و برگردی منم وسایلتو  آماده می‌کنم  لبخندی زدم و گفتم  ممنون  صبح فردا نه روی روی رویارویی با سروش رو داشتم نه وقتی برای تلف شدن  ساعت هفت‌ونیم صبح بود که از خانه به مقصد اداره فرهنگ بیرون زدم اداره خلوت و تقریباً سوت‌وکور بود با تردید یه ضربه‌ی کوتاه به‌در اتاقش زدم و اونو باز کردم با دیدنم برخلاف دیروز نه بلند شد نه سلامی کرد جلوتر رفتم این‌بار اول من سلام کردم  پاسخ داد یا نه به برگه‌ی توی دستم نگاه کرد و گفت  فکر نمی‌کردم به این سرعت تأییدش کنن  برگه رو روی میزش گذاشتم و گفتم  تأیید نمی‌کردن حاجی زنگنه زحمتشو کشید   سرتکون داد و گفت  بسیار خوب کاراشو انجام می‌دم  با تردید همون‌طور که گوشه ناخنم رو می‌کندم پرسیدم  ببخشید کی بازرس می‌فرستن؟  کوتاه نگاهم کرد و گفت  فکر نمی‌کنم زیاد طول بکشه ان‌شاءالله تا قبل شروع سال تحصیلی جدید کاراش انجام بشه  گفتم  ممکنه این چندروزه بفرستن؟  مکث کرد انگار متوجه حالت نگرانم شد چون پرسید  چطور مگه ؟ گفتم  چون من همین امروز دارم میرم اون‌جا اگر بازرس طی همین چند روز بیاد منم اونجا می‌مونم  به برگه بعد هم به ساعتش نگاهی انداخت و گفت  روند اداریش حداقل تا ظهر طول می‌کشه  برخلاف دیروز دلم می‌خواست این‌بار برام پارتی‌بازی کنه  ملتمس نگاش کردمو گفتم  خیلی فوری یکی از اهالی رو بردن بیمارستان به من احتیاج داره من باید هرچه سریع‌تر خودمو بهش برسونم  متعجب گفت  به‌خاطر یکی از اهالی می‌خواید برید اون‌جا؟  بازم معنی تعجبش رو درک نکردم مگه کجای کارم این‌قدر تعجب‌آور بود که ابروهاش بالا و چشاش تنگ کرده بود  گفتم  بله به‌خاطر یکی از اهالی که حالش خوب نیست و به من نیاز داره  جوابی نداد  متوجه شدم که نمی‌خواد کاری انجام بده به‌همین خاطر گفتم  باشه به‌هرحال ممنون  رسم ادب این بود که بابت دیشب هم ازش عذرخواهی می‌کردم اما به‌نظرم این آدم ارزششو نداشت تا در اتاقو باز کردم بلند شد و گفت  عاطفه خانوم می‌تونین یکی دو ساعتی صبر کنید ؟ بی‌اراده لبخندی اومد روی لبم  اومد سمتم و گفت  کاراشو انجام می‌دم سکه‌ای انداختم داخل تلفن و شماره‌ی خونه رو گرفتم تا عزیز گفت  بله  گفتم  سلام عزیز خوبی؟ عزیز یکی دو ساعتی طول می‌کشه تا اداره بگه کی بازرس می‌فرسته روستا من منتظر خبرشم نگرانم نشید  عزیز گفت  باشه مادر منم دارم وسایلی که لازم داری رو سرجمع می‌کنم  گفتم  دستت درد نکنه عزیز خداحافظ  صبحونه نخورده از خونه اومده بودم بیرون از دکه اداره یه بیسکویت ساقه طلایی خریدم روی صندلی نشسته و مشغول خوردن شدم  طولی نکشید که سروشو دیدم داره به اطراف نگاه می‌کنه و انگار دنبال من می‌گرده  تا بلند شدم منو دید اومد سمتم   پرسیدم  درست شد کی بازرس می‌فرستن؟  نگاهشو از بیسکویت نیمه توی دستم گرفت و فقط گفت  بریم  متعجب گفتم  کجا ؟ گفت  مگه نمی‌خواستین برین روستا  گفتم  چرا اما بازرس  به راه افتاد و گفت  من به‌عنوان بازرس همراهتون میام  همچنان ایستاده بودم که برگشت نگام کرد و گفت  فکر کنم عجله داشتین  دو قدم عقب‌تر ازش راه می‌رفتم که قفل در ماشین رو باز کرد و گفت  فقط قبلش من باید یه سر تا خونه برم سر تکون دادم و توضیحی ندادم که منم باید برم خونه تا وسایلمو بردارم