#داستان_زندگی 🌸🍃
نیلوفر
و فقط با مرجان راجبش صحبت میکردمواونم خواهرانه به حرفهام گوش میداد و لبخندارومش ارومم میکرد..بافکر دانیال میخوابیدم و بافکردانیال بیدار میشدم
همه چیو جور دیگه میدیدم .ماه و ستاره ها ،اسمون،پرنده ها ،گل و گیاه و درختای سرسبز چمنا چقدر دنیا با وجود حس عشق قشنگ تر بود
وقتی بارون میومد...آخ
بارون ....
چقدررر حس عجیب و تازه و شیرینی
تو دنیای خودم با دانیال زیر بارون بودم و فقط محو نگاهاش بودم
جمعه ها که میشد و مدرسه نبود دلم خیلی بی تابی میکرد انگار صدسال بود دانیال رو ندیده بودم.
دلم میخواست نصف عمرمو بدم و بفهمم دانیال راجب من چه فکری داره
اصلا ایا حسی بمن داره؟
اینو بگم که ما دخترای نوجوونی بودیم و ذهنمون بچگانه نبود.اکثرا دخترا به بلوغ جسمی و جنس.ی رسیده بودن و به نسبت خوبی هم بلوغ عقلی.
خلاصه..
یه روزی از روزای مدرسه که منومرجان توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم،یهو دانیال پرید وسط و جامدادیه مرجان رو که دستش بود قاپید و دویید.مرجانم دنبالش
گوشه حیاط وایساده بودم و تو هوای ابری،داشتم نگای دانیال و مرجان میکردم که دنبال هم میدوییدن از اینطرف حیاط به اونطرف حیاط..دلم یهو ریخت
یه حس خیلی بد و ناراحت کننده.ولی رو خودم نذاشتم
روزهاگذشت و گذشت
اون روزا امیر پاپی من میشد و من محترمانه پسش میزدم.اون روزا متوجه نگاهای یواشکی دانیال به مرجان بودم و قلبم تیکه تیکه میشد
سر زنگ ریاضی بازهم تحقیر شدمو دانیال بود که قاه قاه بمن میخندید و میزو گاز میزد از خنده
و من که توی دلم قربون صدقه اون خنده هاش میرفتمودلم تند تند میزد واسش
خلاصه مدرسه همینطوری میگذشت و منم روز به روز دلبسته تر عاشق تر و ساکت تر از همیشه.
فروردین ماه شد و روزای بهاری رسید
با خون دل روزا رو به امید 14فروردین و بازشدن مدرسه ها و دیدن دانیال سپری میکردم.روز علفه ک شد قراربود بریم قبرستون و یه یادی از رفتگان بکنیم.
من قشنگترین لباسمو واسه علفه پوشیدم چون میدونستم دانیال هم میاد و موهامو مرتب کردم(تو تیپ های بیرونم موهامومدل میزدموقشنگ میبستم و محجبه نبودم و ارایش نمیکردم البته) کلییی جلوی اینه سرووضعمومرتب کردم.وقتی رفتیم قبرستون،دانیال و امیر رو از دور دیدم و انگار دوباره متولد شدم.از خوشحالی اشک شوقم میومدو جلوشو بزور میگرفتم.رفتم جلو تا از کنارش یجوری رد شم و منو تو تیپ جدیدم ببینه..
وقتی منو دید،با نگاه و خنده خیلی تمسخرامیزی بهم نگاه کرد و کلی خندید .نگاهای حقارت امیز.جوری که حس کردم زشت ترین و بدتیپ ترین دختر دنیا ام و انگار که یچیز خیلی بد پوشیدم دوییدم و سوار ماشینمون شدم و دیگه هم تااخرمراسم پایین نرفتم.نفسم بالا نمیومد و قلبم تیکه تیکه شد و همونجا بود که فهمیدم اون نه تنها منو دوست نداره بلکه منو اصلا ادم حساب نمیکنه..با خودم میگفتم چرا؟؟چرا من؟؟چرا اینجوری نگاهم کرد... و دلم میخاست لباسای تنمو پاره پاره کنمو بندازم توجوب
سرمواوردم بالا و از پشت شیشه ماشین دوباره نگاهش کردم.کمی دورترازمن با امیروایساده بود.خوش و خرم میگفت و شیرینی میخورد.به امیر نگاه کردم..لبخند مهربونی داشت..نگاهمودزدیدموسرمواوردم پایین تر و گریه کردم
مدرسه ها دوباره باز شد
هرچی تلاش از من
هرچی فرار از اون.اون متوجه نشد که دوستش دارم اصلا منو نمیدید.روزای غم الودم شروع شده بود.همیشه پیش مرجان گریه میکردمو زار میزدم و اون هم دلداریم میداد.هرشبم گریه.هرروزم تلاش که یکم فقط یکم نظرشو به سمت خودم جلب کنم
و هربار روحمو ازار داد.با رفتارهاش با نگاهاش .من همیشه امیدوار بودم و هیچوقت دست از تلاش برنداشتم(تلاشی ک به ابروی خانوادم لطمه نزنه و کسی خبردارنشه.ینی به خودم میرسیدم و رفتارایی ک بتونم نظرشو جلب کنم)
من از بچگی وقتایی که تو جمع خانواده و دوستامو فامیل بودم رفتارا و حرکتای پسرونه داشتم و مامانم همیشه برام لباسای پسرونه میخرید ولی تونوجوونی بستگی ب اینکه کجا دارم میرم،تیپای دخترونه باشخصیتی میزدم.وقتای مسجدچادری بودم و وقتای مدرسه هم حجاب و هدبند.جلوی دانیال رفتارامو توی طیف گسترده ای تغییر میدادم و اون دریغ از یک توجه
تابستون شد و چه تفریحایی که با خانوادم نرفتم.ولی چه فایده.زهر مارم میشدن
من دیگه اون نیلوفر سابق نبودم و حوصله تفریح و مهمونی و گشت و گذار نداشتم.مثل یه مرده متحرک که فقط جسمش اینطرف و اونطرف میره و روحش تمام و کمال پیش دانیاله.
میدونستم دانیال دوستم نداره میدونستم از من بدش میاد میدونستم رابطم باهاش به جایی نمیرسه همه اینارو میدونستم..ولی مگه یه عاشق میتونه از عشقش بگذره؟من هرروز امید داشتم چون امید بود که منو سرپا نگه میداشت.چه پسرایی ک بودن و من فقط دانیال رو میدیدم چه تفریحا و مهمونیایی که واسم عذاب اور بود.همه میگفتن تو چت شده چرا اینجوری شدی
#ادامه_دارد