#داستان_زندگی ❤️🍃
ساغر
سلام داستانم کمی طولانیه اگر دوست داشتین دنبال کنید و در نهایت کمک کنید…
اگرم نه فدای سرتون
در مورد شوهرم:
خانوادش سنتین ولی مذهبی نیستن مثلا توی خانواده حجاب ندارن و ازدواج فامیلی ندارن و همه مثل خواهر برادرن واقعا … ولی مرد سالارن ، رابطه پدر و مادرش خوب نیست پدرشوهرم خیلی سنتیه و کلا خانومش رو اشپز میبینه و خانومش هم از محدودیت های شوهرش اذیته
و توی دعوا بودن همیشه و پدر شوهرم به مادر شوهرم خیانت میکرده…
واسه همین شوهرم همیشه تو ذهنش خانواده ایده الشو میساخته …
خانوم های فامیلشون زن های سنتی هستن با ظاهر مدرن که خودشونو وقف شوهرشون کردن
مثلا خانومه شاید بهترین سفر هارو رفته باشه ولی تموم دغدغش شام شوهرش باشه و فقط غیبت اینو اونو میکنن 😂
وقتی با همسرم اشنا شدم، من یه دختر مستقل بودم که دستم تو جیب خودم بود و استقلال داشتم و کلا دختر ازادی هم بودم ( سفر میتونستم برم و …)
ما وضع مالیمون از اونا پایین تر بود ( وضعمون بد نیست) ولی توی شرایط متفاوت بودیم
من پدرم اصلا غیرتی نبود و مارو هل داد توی جامعه
و همه چیز رو دست مادرم میده و توی خونه کار میکنه و اشپزی میکنه
کلا برابری توی خونمون بوده پدرم مرد آرومیه
( پدر و مادرم تا حدی خب باهم بحث و دعوا میکردن ولی نه زیاد و پدرم همیشه متعهد به مادرم بود و دوستش داشت)
شوهرمم
این رو میدونست و با اینکه مرد سنتی به ظاهر مدرن بود ، پا پیش گذاشت….
شوهرم فامیل دوست صمیمیم بود
منو دوستم باهم از راهنمایی دوست شده بودیم و مثل خانواده من هستن و خب وقتی مهمون میومد خونشون من هم بودم بعضی وقتا
و شوهرم فامیل دوستم میشه که مثل برادر دوستمه
خیلی سال روی هم هیچ فازی نداشتیم و خب اونم دانشجو بود و سرکار منم کم میدیدمش
توی جمع، باهم حرف زدیم و یکم حرفمون طولانی تر از سابق شد
بعد مهمونی به مادر دوستم گفته که شرایطش چطوریه و …
که مادر دوستم بهش گفته اصلا فکر نکن بهش به درد هم نمیخورین خانواده ها متفاوتن و … و اصلا به من نگفتن چیزی
یه مدت بعد من رفته بودم دنبال دوستم اونم اتفاقی خونشون بود که بعد اینکه من رفتم باز حرفش پیش اومد که پدر دوستم اومد با من صحبت کرد و من گفتم نه ( چون از شوهرم میترسیدم 😂 و اینکه چون با خانوادش اشنا بودم نمیخواستم)
تا اینکه چند ماه بعد دیدمش
از محل کارم که اومدم بیرون دیدم توی ماشینه که اومد و گفت اگر میشه صحبت کنیم و میخوام حرفای خودمو بشنوی
منم قبول کردم
رفتیم کافه نشستیم
گفت من ادم اویزونی نیستم اگرم اومدم حرفش رو بکشم وسط واسه اینه که حرف خودم رو بشنوی بدون واسطه و نقل قول و نصیحت اگر خواستی رد کن
گفت که میدونم در جریان خانوادم هستی و شرایط تو فرق میکنه ( من اصلا به روش نیوردم) و میدونم ترس داری از اینکه منم اونطور سنتی باشم و یا تعهد رو نفهمم
من شاید گذشته سفیدی نداشته باشم ولی معنی تعهد و ازدواج رو میفهمم و … خلاصه گفت که فرصتی بهش بدم
ازون موقع باهم بیرون میرفتیم و … رابطمون شروع شد ولی هیچکس نمیدونست
من خب خیلی اهل ازدواج و اینا نبودم همش فکرم سفر و کار و اینا بود…
روزی ۸-۹ ساعت سرکار بودم
ولی خب کم کم بهش علاقه مند شدم
منم اون جنم و مردونگی و اینکه برای زندگیش تلاش میکنه و اون ابهت به اصطلاح😁😂 رو دوست داشتم چون برام تازگی داشت و جذاب بود ( چون پدر خودم ماهه ولی مرد آرومیه و کلا زندگی اسونی داشته)
من کلا اهل چت و تلفن حرف زدن نبودم ( بعدا بهم گفت از این اخلاقم متنفر بوده😂 چون بدون چت و تلفن دیر یخ باز میشه دیگه)
خلاصه بعد کارم میرفتیم بیرون تا اینکه دیدم واقعا ادمیه که مثل پدرش نیست و به زن احترام میذاره و حرف زدن رو متوجه میشه و کلا پذیرش داره
ولی خب تعصب داشت تا حدی منم خیلی جدی نمیگرفتم تا اینکه دعوا شد یک بار سر حرفی که من نشنیدم. …
و خب من مثل سگ ترسیده بودم و رفتم پیشش و صداش کردم
بعد توی ماشین شروع کرد دعوا کردن با من که چرا اومدی وسط دعوا و …. باید وایمیستادی یه گوشه و .. کلا باهام خیلی بد دعوا کرد…
منم بهش گفتم تو که گفتی اینطور نیستی بعدم تو دعوا کردی من ترسیده بودم ندیدم دعوای اینطور تاحالا
حالا طرف یه چیزی بگه میمیری جواب ندی
گفت من محدودت نمیکنم ولی بی بخار نیستم وسط صدتا مرد بیای یهو وسط دعوا و اینکه یکی به دختری که کنارمه تیکه بندازه و فلان من ال میکنم بل میکنم
یکی من گفتم یکی اون
اخرم دعوا کردیم منم اومدم از ماشین بیرون به زور دستمو گرفت گفت با ماشین میرسونمت حرفم نمیزنیم باهم ( تو راه بازم دعوا کردیم) منم رسوند در خونه
دیگه هم تلفنشو جواب ندادم ( اونم ادم کنه ای نیست زنگ نمیزنه دویست سیصد بار )
خلاصه رابطمون تموم شده بود و کات بودیم...
#ادامه_دارد...
@azsargozashteha 📚🖌