#داستان_زندگی 🌸🍃
نازنین
فرداش نازنین رفت کلاس اونجا فضا راحت و خوب بود اما نازنین ی دختر حجابی بود و بنا بر خجالت یکم ساکت بود
تو همین بین چشمش خورد به یه پسر خیلی چهره نازی داشت اروم بود نگاه به دخترا نمیکرد اما ی تیپ خیلی خوشگل زده بود تیشرت قرمز شلوار مشکی و کفش قرمز
نازنین ناخواسته نگاهش میکرد مجذوب حیا و چهرش شده بود همش میگفت این اشناست واسه من شبیه یکیه اما هرجی فکر کرد نفهمید شبیه کیه یکم از این و اون پرس و جو کرد فهمید همه صداش میزنن سید
توی کلاس همه به نازنین میگفتن دخی شیطون یا د.ش مخفف دخی شیطون کلا کسی زیاد با اسم صداش نمیزد از همون روز اول جمع صمیمی بود بچه ها دور نازنین بودن باهاش نقش تمرینی اجرا میکردن اما اون نه.
نازنینم از اول تا اخر تو فکر اون پسر بود اونی که بهش میگفتن سید اونی ک اروم بود و نسبت ب نازنین محل نمیزاشت
نازنینی که تو اون سن انقد بغلی بود با اینکه با حجب و حیا بود اما همه بغلش میکردن بوسش میکردن اونجا از اون پسر زیاد محل نمیدید
بچه ها این وسط سال قبلش بالاخره اصرار های من حواب داد و مامانم برام بعد ۱۲ سال ی اجی به دنیا اورد تا از تنهایی در بیام اسمش هم نازیلا گذاشتن
اون روز همشو به اون پسری که فقط میدونستم بهش میگن سید فکر میکردم رفته بودم پشت پنجره کلاس و فقط فکر میکردم ینی میشه خدا اینو بهم بده ینی میشه به دلش بندازه؟
وقت نهار یکی از پسرا رفت واسه همه فلافل خرید وقت خوردن کلی بهم گفت بخور اما محل نمیدادم نمیدونم چرا منی ک اسمم دخی شیطون بود جلو اون سید انگار همه سلول هام تغییر میکردن انگار میشدم ی نازنین دیگه یکی که با این دختر زمین تا اسمون فرق داشت
من دختری بودم ک ازادانه با هر پسری دعوا میکردم اریا رو هم فقط ی دوست میدونستم و بهش وابسته شده بودم در همین حد با بقیه پسرا لج بودم کلا واسه خودم یلی بودم اما جلو سید انگار دلم میخواست از دور نگاش کنم
وقتی چشماش ناخواسته بهم میوفتاد قلبم ی جور دیگه میزد.
گاهی میگفتم کاش دوستم داشته باشه
گاهی میگفتم برو بابا حماقته
گاهی دلم تشنه ی نگاهش میشد
گاهی میگفتم ن همش الکیه من دنبال محبت دیدنم
خودمم نمیدونستم چمه رو ی صندلی نشسته بودم دقیق یادمه ی شال کرمی سرم بود با ی مانتو سبز یشمی ک شلوار کرمی. همش با دستام و چادرم بازی میکردم نگاه به تیپم میکردم چیزی کم نداشته باشم
تووهمین بین بود دختر خالم با چندتا از بچه ها میخواستن برن شهرداری و بسیج و اینجور جاها تا حمایت جلب کنن گفتن کلاسو خالی ول نکنیم از دخترا من مونده بودم و از پسرا اون سید با ی نفر دیگه موند
وقتی فهمیدم انگار دیگه قلبم میخواست بیاد بیرون از سینم
خوشحال بودم همه داشتن میرفتن اینطوری حس میکردن انقد نگا میکنم تا عطش دلم خالی بشه اخه همش فک میکردم نگاهام برا اینه که بدونم شبیه کیه چرا واسم چهرش اشناست گفتم اگ اینا برن راحت میشینم انقد نگاهش میکنم و تحلیلش میکنم تا یادم بیاد شبیه کیه
وقتی رفتن انگار تازه فهمیدم چی شده و من جلو اون توانایی هیچ کاری نداشتم چ برسه به خیره نگاه کردن دوباره گوشه گیر نشستم فقط پاهامو نگاه میکردم گاهی یواشکی دیدش میزدم انگار دیگه داشت بین عقل و دلم جنگ میشد ک یه صدایی فهمیدم (دقیق یادم نی یا صدا پت و مت بود یا خروس یا اهنگ پلنگ صورتی)
سرمو اوردم بالا میون این همه خجالت نیشم تا بناگوشم باز شده بود از خنده ک دیدم ی گوشی نوکیا دستشه صداشو قط کرد نگام کرد نگاش کردم قلبم وایساد نمیدونم چی شد مات شده بودم اروم گفت شرمنده این گوشی مال یکی از دوستامه گوشی خودم خرابه ابن رو هم بلد نیستم اهنگشو عوض کنم اگ شما بلدین بدم تغییرش بدین مات یکم نگاش کردم وقتی ویندوزم بالا اومد فهمیدم نگاه کردنش برا اینه ک از من منتطره جوابه سر سری هول کردم گفتم ن و باز سرمو انداختم پایین
شاید باورتون نشه انگار تو دلم جنگ بود نمیدونم چم شده بود با هیچکس حرف نمیزد وقتی باهام حرف زد انگار تو دلم جشن و پایکوبی ب پا بود از ی طرفم میگفتم بسه نازنین ول کن اینو
تو حق نداری کسیو تو زندگیت راه بدی میخوای باز شکست بخوری باز بدبخت بشی تو هرکیو بهش وابسته بشی خدا ازت میگیره پس ول کن
اخه ی مدت به شدت وابسته شده بودم ب مادربزرگ پدرم هر روز میرفتم خونشون یهو تو یک سال دوتا مادر بزرگ های پدرم فوت کردن
با خودم میگفتم دنیا با من لجه مادر بزرگ خودم ک قبل از اومدن من از دنیا رفته اینم ک اینطوری شد مادر پدرمم خوب بود اما دختر عمم ک همسن من بودو تو اون زمان همه بیشتر دوست داشتن ی جورایی تو اون سن خیلی اضافی بودم🥲
خلاصه انقد تو فکر بودم ک حد نداشت اصلا اون پسری ک به جز ما تو کلاس بودو از یاد برده بودم ی بار ک سرمو بالا اوردم دیدم اون پسر در حال کنجکاوی تو همه جای اتاق بود سید یهو نگا کرد به من گفت ایشون فضول نیسنا راجبش یوقت فکر بد نکنید ایشون فقط کنجکاوه ....