#بخش_دوم
رفتند ... مامان گفت بیا درست رو هم قبول کردند حالا دیگه باید قبول کنی بهانه ای نداری (منظورش به خاطر خواهرام بود) با گریه زیاد گفتم باشه قبول ...
دوره عقد من کنکور داشتم کنکور دادم بعدش بهانه کرد گفت حق نداری درس بخونی من نمیخوام از من بالاتر باشی ...
خیلی چیزا ازش تو عقد دیده بودم یه بار گفت برو از جیب کاپشنم فلان چیزو بیار رفتم دست کردم تو جیبش یه مشمبا اومد دستم که توش یه سنجاق قفلی بود که نوکش یه ماده قهوه ای بود بعدها فهمیدم تریاک بوده ... بهش گفتم ، گفت هیچی نیست مال بچه هاست..بحث و عوض کرد. منم چون خانواده پشتم نبود اصلا صداشو در نیاوردم.
عروسی گرفتیم بعد ازدواج راضیش کردم اجازه بده درس بخونم، قبول کرد گفت به شرطی که هیچ چیز زندگی بهم نخوره ...
قول دادم برم پیام نور ، وقتی نبود بدو بدو شام و ناهار آماده میکردم کارامو میکردم درس می خوندم رتبه ام شد هزار و دویست مجبور شدم با رتبه به اون خوبی پیام نور انتخاب کنم که حضور کلاسش اجباری نباشه. چون رشته ام تجربی بود شیمی انتخاب کردم.
همسرم شغلش خیاط بود دو تا همکار خانوم داشت یه لباس منو برده بود از رو اندازه های اون برام لباس بدوزه ، بعد یه مدت گفتم چی شد پس این لباس من گفت اگه برات بدوزم خانم عظیمی ناراحت میشه اونم میخواد برات نمیدوزم ... گفتم خب چه ربطی به اون داره تو می خوایی برای زنت لباس بدوزی باید اون اوکی بده؟
عصبی شد گفت بیا ببین زبونت چقدر دراز شده تو گفتی بزارم درس بخونی و قول دادی به هیچی گیر ندی...
در کشو رو باز کرد هر چی کتاب و جزوه داشتم ریز ریز کرد و گفت فردا حق نداری برای انتخاب واحد بری اگه رفتی دیگه برنگرد
دو تا هم لگد زد تو کمرم که چون باردار بودم بهش گفتم من هیچ جای زندگیت نيستم درست ولی حداقل به بچه خودت رحم کن به کمر و شکمم نزن
صبح پا شدم رفتم دنبال انتخاب واحد اومدم کلید انداختم در رو باز کنم دیدم کلید در رو عوض کرده خودش هم نیست ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••