#درد_دل_اعضا
#لیلا
ظهر مهرداد اومد خونه، یه دسته گل خریده بود برام و دوباره عذر خواهی کرد و گفت عصر بریم خونه مامانت اینا براش کادو بخریم ببریم که ناراحتی رو از دلش در بیاریم، منم قبول کردم
ناهار رو خوردیم و عصر کم کم آماده شدیم رفتیم برا مامانم اول یه روسری و یه دسته گل خریدیم راهی خونه مامان اینا شدیم وقتی رفتیم مامان اولش با مهرداد احوال پرسی سر سری کرد بعدش مهرداد کادو و گل رو بهش داد و عذر خواهی کرد مامانمم خوشحال شد با رفتار مهرداد
یه ساعتی نشستیم برگشتیم خونه ی خودمون...
بعد از عروسیمون چند تا از دوستای مهرداد که متاهل بودن دعوتمون کردن خونشون،
خانواده ی مهرداد خانواده ی خودم، خلاصه 1 ماه اول ازدواجمون بیشتر روزا دعوت بودیم و کادو میدادن بهمون یا اینکه میومدن خونمون کادو میدادن.
سه ماهی از ازدواج منو مهرداد میگذشت، تو این مدت دوسه روز یه بار میرفتم خونه ی مامان اینا یا خونه ی مادر شوهرم اونا هم کلی احترام میذاشتن بهمون
مهرداد هم خوشبختانه آدم سخت گیری نبود که بخواد غر بزنه
دانشگاه منم شروع شده بود و سه روز در هفته کلاس داشتم اونم از صبح تا عصر خیلی سخت میگذشت بهم
مهرداد چیزی نمیگفت ولی اینکه کمتر میتونستم کنار مهرداد باشم و به کارای خونم نمیرسیدم برام مشکل بود گاهی اوقاتم بحث میکردیم بخاطر همین موضوع ولی بحثمون رو اونقدر کش نمیدادیم که بخواد یه دعوای بزرگ بشه.
اوایل همیشه مهرداد منو میرسوند و بعدش خودش میرفت سر کار ولی یه مدت که گذشت گفت خودت برو دانشگاه
حس میکردم رفتارش یه طوری شده بود ولی اونقدر سرگرم درس و دانشگاه بودم و وقتی هم میومدم خونه درگیر کارای خونه بودم که وقت نمیکردم اصلا به این چیزا فکر کنم و بیش از حد بهش اعتماد داشتم.
گاهی اوقات هم الناز میومد خونمون و کلا رابطم با الناز مثل قبل بود
یه روز که رفتم دانشگاه رفتم پیش الناز اولش درمورد درس و این چیزا حرف زدیم بعدش الناز گفت :
_لیلا یه چیزی میخواستم بهت بگم
+جونم بگو
_چند روز پیش رفتیم با دختر داییم مغازه ی مهرداد میخواستیم ادکلن بخریم برا دختر داییم گفتم آشناس بریم پیش شوهرت، وقتی وارد مغازه شدیم دیدم یه دختره که داخل عروسیتون بود با پریسا اومدن پیشتون اون چسبیده بود به مهرداد
+کیو میگی؟ شاید پریسا بوده؟ نه بابا مهرداد اونقدر منو دوس داره اصلا اینجوری نیست... و خندیدم دیگه الناز هم ادامه نداد
گفت باشه عزیزم آره فکر کنم پریسا بوده.
بعد از اون روز یکم بیشتر دقت میکردم به رفتار و کارای مهرداد
نمیدونم چرا حس میکردم مونا بوده که الناز اینجوری گفت بهم اون پریسا رو میشناخت
یه روز مهرداد گفت بیا بریم خونه ی پریسا، اون روز اومد پیشم داخل مغازه معذرت خواهی کرد دعوتمون کرد برا جمعه شب شام بریم خونشون....
_پس چرا به من چیزی نگفتی؟
+یادم رفت
_خب تو که بریدی و دوختی دیگه چرا از من نظر خواهی میکنی؟
مهرداد میدونی که خواهرت از من خوشش نمیاد اگه بریم اونجا هم همش میخواد طعنه و کنایه بزنه و همش جنگ اعصاب درست کنه ولی اگه تو میخوای بریم اونجا من به نظرت احترام میزارم ولی اینکه بخواد پاش به این خونه باز بشه من اجازه نمیدم از الان گفته باشم.
+لیلا هر چی باشه اون خواهرمه نمیتونم که بگم نیا خونم تو مگه میری خونه ی داداشت، زنش میگه نباید لیلا بیاد خونمون؟
_بله نمیتونی بگی نیا ولی خب اومدن پریسا جز دعوا و اعصاب خوردی من چیزی نداره
یه دفعه مهرداد عصبی شد و سیلی محکمی بهم زد
+بیخود میکنی هی اسم خواهر منو بیاری یه بار دیگه راجع بهش بد بگی با من طرفی هی هیچی نمیگم پرو شدی
فردا هم لابد میگی مامانت نیاد پس اون فردا هم میگی ارتباطت رو با فامیل قطع کن.
من که هاج و واج داشتم نگاش میکرد با گریه رفتم تو اتاقم باورم نمیشد مهرداد دست رو من بلند کنه اونم بخاطر خواهرش که میدونست مقصر اصلی خودشه. مهرداد هم از خونه رفت بیرون، هر چی منتظر موندم نیومد
ساعت 4 صبح بود شمارشو گرفتم رد تماس زد، هر چی بعدش شمارشو گرفتم خاموش بود
از ترس نمیتونستم بخوابم تا حالا هیچ وقت تنها نبودم خونه اونم تو این شرایط سعی کردم هرجوری شده بخوابم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽