#داستان_زندگی 🌸🍃
نمیدونم چقدر زمان گذشت که با صدای یا ابالفضل گفتن و سیلی هایی که محمد توصورتم میزد به هوش اومدم
وقتی به هوش اومدم گفت چرا اینجا افتادی..؟
نگاه کردم دیدم وسط پذیرایی جلوی میز تلوزیون افتادم روی زمین!
محمد از خواب بیدار میشه میبینه من نیستم بلند میشه ببینه کجام که منو با اون حال تو پذیرایی پیدام میکنه
نزدیک های اذان صبح بود، محمد وضو گرفت نمازشو خوند و دیگه هم نخوابید تا هوا کاملا روشن شد
بهم گفت پاشو وسایلتو جمع کن بریم خونه مادرت
دیگه نمیشه اینجا تنها بمونی..
یک ماهی به اون وضع گذشت، خونه مادرم که میرفتم حال و روزم خوب بود ولی همین که وارد خونه خودمون میشدم کلا سیستمم بهم میخورد
گریه میکردم داد و بیداد میکردم.
چرت و پرت تعریف میکردم
چند باری دکتر بردنم و قرصای مختلف میخوردم ولی فایده نداشت
دیگه فاز خودکشی گرفته بودم،
همش میگفتم خودمو میکشم
و دکتر تاکید کرده بود به هیچ عنوان تنهاش نزارید اوضاعش خیلی خرابه و اگر اینجور پیش بره باید بستری بشه
یک روز که حالم خیلی بد بود، چند شبانه روز بود که نخوابیده بودم بلند شدم برم داروخانه قرص خواب بگیرم تو پارکینگ پسرمو دیدم که از مدرسه میومد
گفت مامان کجا میری گفتم هیچ جا مامان میرم سرکوچه قرص بگیرم الان میام
رفتم و برگشتم و چون حالم خیلی بد بود ۲تا قرص باهم خوردم و رفتم تو اتاق نازی رو تختش خوابیدم
(اتاق دنج و تاریکی بود جون میداد برای خوابیدن)
بالاخره قرصا اثر کرده بود و من خواب رفته بودم
اون شب جشن تولد پسر خالم دعوت بودیم ولی من دیگه چند وقت بود هیچ جا نمیرفتم، اصلا از ادمها وحشت داشتم
محمد هم بخاطر وضعیتم بهم زنگ میزنه ببینه اگر میخوام برم جشن زودتر بیاد که اماده بشه ولی چون موبایلم رو جواب نمیدم زنگ میزنه به خط خونه که پسرم گوشی و برمیداره
وقتی سوال میکنه مامانت کجاست ؟ پسرم درجوابش میگه ظهر رفت داروخانه قرص گرفت خورد خوابید
محمد بیچاره هم فکر میکنه که من خودکشی کردم
زنگ میزنه به مادرم که زود بیاید شهره بلاخره کار خودشو کرد و قرص خورده
خودش که وسیله نداشت با تاکسی خودشو میرسونه خونه وقتی وارد اتاق شد پرید سمت من از خواب پریدم چون خیلی ترسیده بودم شروع کردم گریه کردن
دیگه این گریه کردنا برای خودمم عجیب بود
که محمد سرمو تو بغلش گرفته بود هی قربون صدقم میرفت و میگفت بگو آخه چته ؟
چرا گریه میکنی؟ منم با تو گریه کنم؟
ولی واقعا نمیدونستم چرا گریه میکنم... جوابی نداشتم که بدم و فقط زار زار با صدای بلند گریه میکردم
همون موقع زنگ زدن و مادرم و دوتا خواهرم و شوهراشون هراسون رسیدن تو خونه و وقتی حال و روز منو دیدن پا به پای من گریه میکردن ولی هیچ تاثیری تو حال من نداشت....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽