#داستان_زندگی 🌸🍃
. صدايش مثل غريبي شده بود که کسي را ندارد. به هر تقدير ادامه داد که:- يعني مي خواستم بگم که من توي اين سال هاي خيلي مزاحمتون شدم و مي خواستم ديگه رفع زحمت کنم.- اِ اين چه حرفيه علي جان؟! تو هميشه نزديکترين کسِ من بودي. اصلا دخترم قرار نيست که با ما زندگي کنه که. اون همين امروز و فردا مي ره خونشون. چه مزاحمتي! اين حرفا از تو ديگه بعيده! تو خودت به من دل داري مي دادي! حالا من بايد به تو بگم که نارحت نباش؟! اصلا چرا عين غريبه ها حرف مي زني؟ اون خونه خونه ي خودته! - نه حاج آقا، من با اجازتون مي خوام برگردم فرانسه و يه سري به مادرم بزنم. اين اواخر خيلي دل تنگي مي کرد. - خوب اين شد يه حرفي. اتفاقا منم مي خواستم بهت بگم. ولي بايد قول بدي که زود برگردي! اصلا دست مامانتم بگير و بيار.- حالا مي رم ببينم حالش چطوره. اميدوارم که ...حاج آقا طبق معمول جلوي پاي يک نفر که منتظر ماشين بود ايستاد و سوارش کرد. با ورود مسافر جديد و احوالپرسي حاج آقا از او صحبت هاشان به پايان رسيد. تا غروب همان روز حاج آقا با فراهم کردن مقدمات سفرش سعي کرد تا دل علي را بدست آورد و با خوشحالي راهي سفرش کند.
رفتن ناگهاني علي بهانه خوبي دست مريم داد تا پيش بابا بيايد و بگويد:- بابا جون حالا که علي آقا رفت و تنها شدين، من فعلا پيشتون بمونم؟مريم که در همين مدت بابايش را خوب شناخته بود، قبل از اينکه بابا چيزي بگويد دوباره شروع کرد به اسرار:- بابايي تو رو خدا. من نمي تونم جاي ديگه ايي برم. تازه يه نور به زندگيم تابيده. برام سخته... بابايي اصلا من بعد از اين همه مدت بابامو پيدا کردم مگه مي ذارم بابايي من آشپزي کنه و ظرف بشوره و... مخصوصا که حالا علي آقا هم رفته.- اولا شما چرا اين قدر قسم مي خوري؟!- بابايي من قسم که نمي خورم. يعني واقعا که نمي گم «به خداوند قسم مي خورم». اين تيکه کلاممه. حالا بحثو عوض نکنين. باشه؟ قبول؟بابا که دوست داشت حامد و مريم هرچه زود تر زندگي مشترکشون رو از سر بگيرند تنها بهانه اش رو براي بيرون کردن مريم از دست داد و دلش نيامد دل کوچک دخترش را بشکند و گفت:- باشه ولي 2 تا شرط داره!- چي؟!- اوليش اينه که حامدو هم صداش کنيم بياد.- حامد؟! حامدو از کجا مي شناس.... آها خودم براتون گفته بودم. اِ... مريم لحظاتي فکر کرد و گفت:- آخي حامد. راس مي گي بابا. باشه... خيلي هم خوبه! دوميش؟!- دوميش هم اينکه فقط تا وقتي که علي آقا برگرده مي تونيد اين جا بمونيد.- باشه باشه بابايي. آخ جون. خوب حالا ديگه اين جا محل حکمفرمايي منه. مريم دستانش را در هوا تکان مي داد با شور ادامه داد:-خيلي ببخشينا حاج آقا، اين جارو کي چيده اين قدر بد سليقه اَه اَه ... بيا بيا بابا جون گوشه اينو بگير بذارميش اون طرف. کار زياد داريم.حاج آقا سرش را به چپ و راست تکان داد و لبخندي زد و رفت به کمک مریم
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽