#داستان_زندگی 🌸
سلام. امیدوارم حال دلتون خوب باشه. خواستم امشب داستان زندگیمو که تاحالا هیچ جایی نگفتم براتون بگم تا اگر دختر مجردی میبینه درس بگیره و یا اگر خانم متاهلی میبینه بخاطر زندگی خوبش خداروشکر کنه.
من وقتی ۱۴سالم بود با فامیلامون رفته بودیم بیرون . اونجا برای اولین بار از یه پسری خوشم اومد اما اون اقا از خاله ی من خوشش اومد اونا باهم در ارتباط بودن تا اینکه به یک سال نکشیده خاله من ارتباطشو قطع کرد میگفت اون پسر قصد ازدواج نداره.
من تو دلم دوسش داشتم وقتی دیدم همه چی بینشون تموم شد بعد دو سال با اینکه خیلی خانواده متدینی داشتیم و پدرومادرم خیلی حواسشون به من بود که یه دونه دخترشون سمت اینکارا نره . من یواشکی رفتم بهش زنگ زدم و حس خودمو نسبت بهش گفتم. اون اقا ۶سال از من بزرگتر بود.. اون اقا اصرار کرد که همو ببینیم.
تمام اون سالها من فقط به اون فکر میکردم. هیچ کسیو نمیدیدم. از کلاس پنجم یادمه خواستگار داشتم بخاطر زیباییم . همه میگفتن دختر باهوشیه. درسم عالی بود. معلما میگفتن حتما پزشک میشی. عاشق درس بودم . سرکلاس با گوش دادن حرف معلما همه چی تو ذهنم میرفت ، حتى موقع امتحانا درس نمیخوندم چون همه چی تو ذهنم میموند.
یادمه اون سال کنکورداشتم و من تمام فکرم پیش اون اقابود. حتی سر جلسه کنکور به اون فکر میکردم یهو دیدم میگن وقت تمومه و من تستی نزده بودم .
وقتی اون اقارودیدم بهش از علاقم گفتم و اینکه قصدم دوستی نیست چون اینکارارو دوست ندارم.
اونم وقتی دید من تو ۱۷ سالگی با چادر بودم و چقدر زیبا شدم خیلی هول شد. همش از من تعریف میکرد. حتی نمیذاشتم نزدیکم بیاد. چون دوست نداشتم گناه کنم. مسجد میرفتم. نماز میخوندم. به مادرم گفتم که من به پسری علاقه دارم و هرخواستگاری میاد جواب منفی بده.
تا اینکه اون اقا مادرو خواهرشو فرستاد خونمون. هیچ وقت یادم نمیره عید غدیر بود. مادرشون به گفته خودش راضی نبوده و به اصرار پسرش اومده بود خونمون ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽