#داستان_زندگی 🌸🍃
با کلی ناز و ادا اومد بچه رو دید ..
کفت اصلا از کجا معلوم بچه منه ..گفتم تو منو اینجوری شناختی؟!
ازمایش دادن ازمایش DNA
من که مطمن بودم اما اونم مطمن شد که بچه خودشه
زد یه کانال دیگه که من گفتم سق.ط کن و اینا ..بعد اون دوباره غیبش زد دیگه دنبالش نگشتم ..دیگه پی ش نبودم ..تا اینکه شنیدم ازدواج کرده
افتادم دنبال زنش تا پیداش کنم و بگم به شوهر نامردت بگو که من به درک ولی این بچه بچه توهم هست .من تنها نمیتونم ..
پیدات کردم چند بار بهت نزدیک شدم تا بهت بگم همه چیز رو اما اینقد کنارش خوشحال بودی که دلم نیومد
حسین هم منو دیده بود دنبالتم اومد اینجا ..گفت خرجی و اینا رو میده فقط نزدیک تو نشم ..
الانم که قراره بچه رو برای اولین بار ببرم مدرسه ..کنم بهش گقتم اون روز فقط کنارش باش..گفت نمیتونه ..سرش پایین بود و گریه میکرد ..
منم اصلا حالم خوب نبود و نگاهم فقط به اون دختر بچه ای بود که خواب بود ..
بلند شدم تاب موندن نداشتم
اومد یرفم وگفت:کحا میری با این خالت ؟بفهمه اینارو بهت گفتم خون به پا میکنه ..
پورخند زدم و گفتم :به خودت افتخار کن که نذاشتی بچت رو سق.ط کنه ..کاری که من نتونستم کنم ..
اینو گفتم و از خونه اومدم بیرون
حالم خراب رود
بنیاد زندگیمون دروغ بود نمیدونستم چیکار کنم ..من چجوری میتونستم چشمم رو رو این بچه و زندگی و اینده ش ببندم ؟!چجوری؟!
چقد حسین یهو از چشمم افتاد ..
تو دلم میگفتم معلوم نیست دیگه چ دروغ هایی بهم گفته ..
اشکام رو پاک کردم و رفتم سمت خونه
خونه ای که بوی دروغ میداد
پ بگو چرا مینا شده بود کابوس شبونه ش..به هر چیزی فکر میکردم جز این ..
نمیدونم تا الان مینا به حسین همه چیز رو گفته یا نه
اما من منتظر بودم بیاد خونه و تکلیفم رو باهاش روشن کنم ..یه وسیله هم برداشته بودم که برم خونه مامانم اینا ..اما تو سکوت نمیتونستم بذم باید حرفم رو میزدم و میرفتم ..باید حرفم رو میزدم
صدای در اومد ..
با روی گشاده گفت:سلام خانوم
سلام سردی گفتم و رد شدم از کنارش..
من حتی اینقد شوکه بودم که حواسم نبود که ازمینا یه مدرکی چیزی بخوام برای صحت حرفاش
نمیدونم چجوری اینقد مطمن بودم که راست میگه
تو اشپزخونه مشغول بودم و همینجور فکر میکردم
حسین اومد داخل اشپزخونه و گفت:گرفته ای چیزی شده ؟!
اخمام رو گره زدم و گفتم :چی مثلا؟!
با تعجب نگام کرد و گفت:خوبی؟!
انگار یهو منفجر شدم و گفتم :نه خوب نیستم اصلا خوب نیستم
که مینا رو نمیشناسی نه؟!دخترش رو چی؟!یا بهتره بگم دخترت رو چی؟!
انگار پارچ اب سرد روش ریختن ..
زرد کرده بود و گفت:نمیفهمم چی میگی
و رفت تو اتاق دنبالش رفتم و گفتم :تا کی دروغ؟من نباید میدونستم ؟پس به همه پیشنهاد میدی بچشون رو سق.ط کنن ..من احمق بودم که س.قط کردم و اون نگه داشت ..گفتی سق.ط کن چون نمیخواستی عین اون تو دردسر بیوفتی ..چون نمیخواستی برات شاخ شم اون موقعی که عین اشغال پرتم کردی ..
اره ..تو زرنگی و منم احمق..
تعقیبت کردم دیدم رفتی تو اون خونه..پیامش رو دیدم ..وویسش رو تو تلگرامت شنیدم ..
یهو دادزد:به چه حقی به گوشی من دست زدی؟!
تعجب کردم از این حجم از پرو بودنش و گفتم :تو محشری بخدا..الان بحث اینه؟!
گفت:اون دیونه س یه چیزی میکه ..
گفتم :بهم ثابت کن ..همین الان بریم اونجا
گفت :حوصله ابروریزی ندارم
گفتم :صحبت زندگی منه ..من نمیگذرم همینجوری..پاشو بریم ..مگه نمیکی دروغ میکه اصلا چرا بریم زنگ برن بهش..
نمیتونست قانعم کنه به سیم اخر زده بودم ..
باید تکلیف رو مشخص میکردم رفتم طرفش و دستش رو کشیدم و بلند گفتم :پاشو پاشو بریم
کلافه شد و زد تو گوشم
اینقدر محکم زده بود که گوشم میسوخت
زدم زیر گریه
بلند بلند گریه میکردم
با توجه به کاراش و رفتارش کاملا مطمن میشدم که حرفای مینا بیراه نبوده ..
دادزدم :تو منو احمق فرص کردی؟تو بی غیرتی که بچت میخواد بره مدرسه و هنوز گردن نمیگیریش !!به تو میشه گفت پدر؟!به تو میشه گفت ادم ؟چون پروشگاهی بود باید اینجوری باهاش رفتار میکردی؟!
تو کی هستی حسین ؟من اصلا نمیشناسمت
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽