#داستان_زندگی 🌸🍃
دستی تو موهاش برد و گفت:پس همه چیز رو بهت گفته نه؟!
چیکار میکردم ؟اینقد اویزونم شد که صیغش کردم گفت همین که چند ماه باهم باشیم کافیه ..عاشقم شده بود میدونم ..منم جوون بودم و قبول کردم
بعد اینکه مدت ص.یغه ش تموم شد گفت حامل.ه ام ..نمیدونستم چیکار کنم ..اگه به خانوادمم میگفتم طردم میکردن ..گفتم سقطش کن و هزینه دوخت بکارتت هم هر چقد باشه میدم …اما قبول نکرد ..گفت نیازی به این نیست که من باشم اون میخواد بچه رو نگه داره ..کله شق بود همیشه و این کار رو کرد
به مامانم گفتم عاشق یکی شدم که پرورشگاهیه ..قبول نکردن هر چی تلاش کردم گفتن نه ..دختر عموم رو انداختن جلو تا فراموش کنم ..البته به اونا نگفتم ص.یغه ش کردم و ازم حام.له س..
جرات گفتنش رو نداشتم تو که خانوادم رو میشناسی…
بعدش اون بی خیالم شد منم بی خیالش شدم
اون موقعی هم که با تو ازدواج کردم واقعا نبود ..رفته بود من فکر کردم واسه همیشه رفته اما دوباره سرو کله ش پیدا شد ..
شد کابوس شبام ..شد دلیل بی خوابیم ..
من اشتباه کردم قبول دارم باید بهت میگفتم اما میدونستم اگه بفهمی باهام ازدواج نمیکنی..الانم از وقتی که پیداش شد همه جوره هواش رو دارم ..
دیگه باید چیکار کنم ؟!
اشکام پشت هم صورتم رو خیس میکرد ..
گفتم :از وقتی فهمیدم و اومدم خونه فقط امیدم به این بود که بگی دروغه مضخرفه ..من شهامت اینکه مدرک ازش بخوام رو نداشتم چون دوست داشتم ته ذهنم فکر کنم پاپوش و دروغه ..اما نیست و این تنها دفعه ایه که بهم راست میگی و من دوست ندارم راست بشنوم
الان میخوای چیکار کنی؟!هم من رو داشته باشی و هم اونو ؟به بچت فکر کردی تو این مدت چی کشیده؟!
به اون دختر پرورشگاهی بیچاره که عاشقت شد و تو بهش نارو زدی؟!اما اینقدر زن بود اینقدر مادر بود که بچش رو نکشه ..
سرم رو گرفتم و گفتم :چیزی که من نبودم
اومد کنارم و گفت:ببخشید نسترن ..جبران میکنم
با اخم نگاش کردم و کفتم :چیو جبران میکنی؟!چجوری راحت زندگی کنم وقتی اون بچه منتظر باباشه ؟پیتی بخاطر اینکه تو ترکشون کردی باید سرزنش بشنوه ..اصلا بهش فکر میکنی؟به دخترت ..هم خونت فکر میکنی؟!
اشکاش سرازیر شد و گفت از وقتی که دیدمش خواب و خوراک ندارم ..همیشه چشماش جلو چشممه
نمیتونم فراموشش کنم ..اصلا نسی تو بگو چیکار کنم ؟من همون کار رو کنم ..هر چی تو بگی..هر چی بخوای..
نگاش کردم و با بغض گفتم :اسمش چیه؟!
سرش رو پایین اورد و گفت :مهرسا
لبخند تلخی زدم و گفتم :اسم قشنگیه ..
بلند شدم و رفتم با خودم خلوت کنم
اینقد فشار عصبی روم بود که عرق کرده بودم ..دلم برای خودم خیلی سوخته بود
وسط یه ماجرایی بودم که خودمم ازش بی خبر بودم ..
تو اینه به خودم نگاه کردم
به اتفاقی که اصلا انتظارش رو نداشتم و برام اتفاق افتاده بود
نمیدونستم ادامه بدم یا نه
اصلا میتونم حسین رو ببخشم یا نه
اصلا میتونم نسبت به مهرسا بی تفاوت باشم یا نه ..
از یه طرف خودم رو میشناسم من ادمی نیستم که بخوام عشقم رو تقسیم کنم و از طرفی هم نمیتونستم از زندگی ای که با عشق شروع کرده بودم دل بکنم
من اگه بمونم تکلیف مهرسا و مینا چی میشه ؟!چجوری نسبت بهشون سنگدل باشم ؟!
تصمیم گیری برام سخت بود ..
تنها رو بالکن نشسته بودم و اشک میریختم
چقد غریبه بودم اینجا ..چقد دوست داشتم که همه خواب باشه و همین اران از این کابوس بیدار شم
حسین اومد دم در بالکن وایساد و گفت:نسترن حرف بزنیم ؟!
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :حرفی مونده ؟!
گفت:باید حرف بزنیم خواهش میکنم
گفتم خواهش میکنم حسین ..صحبت بعدیمون بمونه وقتی که مینا هم باشه ..
اینو که گفتم حسین رفت ..
نه تایید کرد و نه تکذیب ..
انگار ساعت نمیگذشت ..
نمیدونستم چی قراره بشه
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽