🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و پنجم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
منوچهر سال 73 رادیوتراپی شد. تا سال 79 نفس عمیق که می کشید، می گفت: بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. این دردها را می کشید، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم. منوچهر دوست نداشت ناله کند. راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت. این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجا است و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم، ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
🌹🌹🌹
منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: این دردها عشق بازی است با خدا. و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صدایش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم. گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک عزیز من گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی می شد.
🌹🌹🌹
ما دو سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. بک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم، مثل دوران نامزدی. بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود. اگر حالش بد می شد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان های سردی داشت، آن قدر که گازوییل یخ می زد. سخت مان بود. پدرم خانه ای داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.
🌹🌹🌹
دست هایش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد. گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم. فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا، هست. باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا این جا. من آن بالا هستم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada