🔖
#عشق_پایدار:
📍
قسمت سوم.
روزهای تابستان با سرعت میگذشت و چند بار دیگه گشت من رو تو خیابان دید و هر بار در رفتم.
هر روز غروب کارمون شده بود والیبال و استپ هوایی تو کوچه!
دوستهام میامدن و بازی میکردیم ..
بعضی شبها هم پدر و مادر هامون تو کوچه صندلی میزاشتن و میوه و چای با هم میخوردن.
هوا که گرم بود تو خانه میخزیدیم و کتاب میخوندم ...
کلی رمان و ...
تقریبا هیچ کتابی تو خونه نمانده بود که نخونم ...
بعضی از روزها هم تولد و دورهمی میگرفتیم و خوش میگذروندیم...
تا اینکه یه روز مامانم گفت میخواهیم بریم تهران خانه خانم اعظم...
خانم اعظم حکم مادربزرگ مامانم رو داشت.
یه خانم پیر خوش زبان و گرد و قلمبه...
با یه خانه بزرگ استخر دار تو تجریش...
کلی با فامیل خوش میگذشت خانه خانم اعظم ...
خوشحال آماده شدم که بریم غافل از اینکه تقدیر برای من چی طراحی کرده!
💠 با صدای زنگ موبایلم یهو به خودم آمدم ...
قبل از اینکه تلفن همراهم رو جواب بدم یه نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت بود که روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم ...
بلند شدم و تلفن رو جواب دادم ...
چند تا کار عقب افتاده هفته بود که باید انجام میدادم ...
مشغول کار شدم ...
بخار اطو که بلند شد دوباره من رو به خاطراتم فرو برد ...
شبیه بخاری که از قابلمه خانم اعظم بلند بود و خانمهای فامیل که به رسم زنهای تهرانی دور قابلمه جمع شده بودند و هم میزدن و دعا میکردن و بقیه امین میگفتند.
نوبت من شد ..
ناهید خانم با یه نگاه خاصی گفت بیا عزیزم تو هم یه دعایی بکن.
بعد هم خودش خندید و گفت عروس بشی انشاالله...
همه خندیدند و امین گفتند ...
چند تا از زنها سر تو گوش هم کردند ...
یاد پسر قد بلندش افتادم که وقتی من میخوام نگاهش کنم باید سرم را بالا بگیرم و اون هم دولا بشه ...
یه چپ چپ نگاهش کردم که با سقلمه مامانم توپهلو متوجه شدم همه دارن نگاهم میکنند
نفهمیدم چی شد که یکی گفت بریم امامزاده داود ...
مامانم گفت آره موافقم...
چند نفر دیگه هم موافقت کردن ...
من تا حالا نرفته بودم و نمیدونستم کجاست ؟
فکر کردم همین امام زاده سرمیدون تجریش هست.
گفتم ما پیاده میریم تا شما بیایید.
همه با تعجب نگاه کردن و گفتند پیاده!!!!!
بعد هم خندیدن ...
فهمیدم سوتی دادم ...
چند تا ماشین روشن شد و سوار شدیم و راه افتادیم ...
به سر بالایی که رسیدیم پیاده شدیم...
نمیدونم چرا قلبم میلرزید ...
یه حس عجیب ...
نمیفهمیدم چی شده ...
اما یه استرس خاصی وجودم رو گرفته بود.
نمیفهمیدم چرا ...
وارد محوطه امام زاده که شدیم یه چادر از تو کیفم در آوردم و سرم کردم
تپش قلبم رو حس میکردم ...
از جمع فاصله گرفتم ...
رفتم پشت ضریح یه گوشه که هیچکس منو نبینه ...
صورتم رو که روی ضریح گذاشتم ...
انگار وارد یه دنیای دیگه شدم
حس میکردم یه چیزی تو وجودم تکان میخوره ...
انگار دلم برای کسی تنگ شده بود و حالا بهش رسیدم
یه وقت به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود...
دلم تنگ شده بود برای خدا....
حس عجیبی که تا آن روز برام غریبه بود...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f