🔖
#عشق_پایدار:
📍
قسمت هفتم.
چادرم رو سرم کردم و رفتم جلو در ..
با همان چشمهای سبزش نگاهم کرد و سلام کرد.
جواب دادم.
با تعجب به چادرم نگاه کرد.
دیگه آرایش نداشتم.
موهام بیرون نبود.
گفت چند وقتی هست نمیای بیرون؟😏
نگران شدم که شاید مریض شدی.
مامانت اومد بیرون پرسیدم گفت نه خوبه زنگ بزن از خودش بپرس چرا بیرون نمیاد!
اومدم از خودت بشنوم چی شده؟
نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
برای اولین بار موقع حرف زدن باهاش دلم میخواست گریه کنم.😭
به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم احتیاج به خلوت و تنهایی دارم.
گفت حالت خوبه؟😏
گفتم آره نگران نباش.
گفت فکر نمیکنم. ظاهرت این رو نشان نمیده!
گفتم از این به بعد ظاهرم اینه.
مشکل داری؟
گفت یعنی چادری شدی؟
گفتم آره
و دیگه هم نمیخوام با تو ارتباطی داشته باشم حتی در حد همین سلام و ...
گفت چرا؟
گفتم چون ...
حرفم رو خوردم و هیچی نگفتم.
گفت چون من نامحرم هستم؟؟
گفتم اره
گفت ولی تو خودت میدونی که من از ۷ سالگی....
و حرفش رو خورد و گفت باشه منتظر میمونم تا شرایط عوض بشه..
هر چند که خیلی سخته!😔
ولی من هر چی تو بخوای برام مهمه.
حالا که اینطور میخوای منم همین رو میخوام
فقط یه قول بده.
گفتم چه قولی؟
گفت منتظرم میمونی؟😔
گفتم نه!
گفت چرا؟
گفتم چون نمیدونم تو آینده چه اتفاقی میافته
گفت پس موضوع فقط تغییر ظاهر نیست!
فکرت هم عوض شده
گفتم با خودم در گیرم
گفت ولی من منتظر میمونم
صدام داشت میلرزید اشکها دیگه داشت میریخت بیرون که گفتم خداحافظ و در رو بستم 😭
به پشت در تکیه دادم و بی امان گریه کردم.
چقدر سخت بود برام از کسی که بیش از ۱۰ سال با محبت و عشق هم بزرگ شده بودیم اینطوری دل بکنم..
اما چاره ای نبود میدونستم که اگر این رابطه ادامه داشته باشد نمیتونم تو مسیری که انتخاب کردم حرکت کنم.
خدا رحم کرد تنها بودم اومدم و خودم رو انداختم رو مبل🙈😭🙈😭
کوسن مبل رو بغل کردم وصورتم رو تو کوسن فرو کردم و داد زدم خداااااا
فقط ببین که به عشق تو از عشقم گذشتم
وقتی که بلند شدم چشمهایم سرخ شده بود.
رفتم صورتم رو شستم و وضو گرفتم...
سالها بود که نماز نمیخوندم.
سجاده رو پهن کردم و شروع کردم ...
بسم الله الرحمن الرحیم...
این روزها وقتی یاد اون نمازها میافتم چقدر دلتنگ میشم.
هیچ وقت دیگه اون حس رو تجربه نکردم .
حس عجیبی بود...
نمیدونم چند رکعت خواندم ...
اونقدر ادامه دادم تا آروم شدم
بعد هم سر به سجده گذاشتم...
آتشی در وجودم افتاده بود که داشت همه هستی من رو میسوزاند
چیزی شبیه یه تولد جدید...
بعد نماز به کوچه نگاه کردم جای خالی مهدی روبروی پنجره معلوم بود.
نمیدونم اون چه حالی داشت.
البته بعدها یه روز که مامانش اومده بود خونه با کنایه گفت نمیدونم چی شده مهدی نه غذا میخوره نه بیرون میره خودش رو تو اتاق حبس کرده...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f